امروز :جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳

چشمان شب، به پنجره خیره شده است.

آن پایین، در خیابان اسب‌ها چهارنعل می‌تازند.

از اشیاء، دیگر چیزی بیش از یک نام باقی نمانده است.

و من دیگر چیزی فراتر از چهره‌ای اندوهگین نیستم.

 

مهتاب آواز می‌خواند، خون من بیدار است تا برقصد،

و آن‌هنگام که می‌رقصم، سایه‌ام نیز با من می‌رقصد،

سایه، سایه‌ی من، تنها همدم من،

ما می‌رقصیم ـ  ببین! من چیزی بیش از تو نیستم.

 

من آدمی خاموشم که خدا با او بازی می‌کند،

آنچنان که زندگی را به شکل جنون می‌بینم،

اما گاه‌گاهی همه چیز پاک و خوب است.

در مقابل پنجره می‌ایستم و به نغمه‌ای گوش می‌سپارم،

نغمه‌ای که در من نفوذ می‌کند و قلبم را تکه‌تکه می‌کند،

گوش کن که چگونه کودکی در این نزدیکی پیانو می‌نوازد!

از : مارتینوس نایهوف
ترجمه از : پویا بنایی

انقلاب با حرفهای بزرگ شروع نمی شود
بلکه با کارهای کوچک
مانند خش‌ خش آرام نسیم در باغچه
یا گربه‌ ای که پاورچین پاورچین قدم برمی دارد
مانند رودهای بزرگ
با سرچشمه‌ های کوچک در دل جنگلی

مانند حریقی بزرگ
با همان کبریتی که
سیگاری را روشن می کند

مانند عشق در یک نگاه
و به دل نشستن صدایی که تو را جذب می کند
انقلاب با پرسشی از خود
آغاز می شود
و سپس همان سوال را از دیگری پرسیدن

 

 

از : رمکو کامپرت

روشن است که خسته‌ام

زیرا آدمیان در جایی باید خسته شوند

از چه خسته‌ام، نمی‌دانم:

دانستنش به هیچ رو به کارم نیاید

زیرا خستگی همان است که هست

سوزش زخم همان است که هست

و آن را با سببش کاری نیست.

آری خسته‌ام،

و به نرمی لبخند می‌زنم

بر خستگی که فقط همین است

در آن آرزویی برای خواب

در روح تمنایی برای نیندیشیدن

و مهمتر از همه، شفافیت درخشانِ

فهمِ قفانگر…

و اینک یگانه تجمّلِ امیدی نداشتن؟

من باهوشم: والسلام.

بسی چیزها دیده‌ام و از آنچه دیده‌ام

بسی چیزها آموخته‌ام،

و حتی در خستگی ناشی از آن نیز لذتی نهفته است،

و این که دست آخر سر را

توان کاری هست هنوز.

 

 

 

از : فرناندو پسوآ

 

جای دوری نرفته‌اند مرده‌ها

مانده‌اند همین جا

در سکوت

تماشا می‌کنند ما را

هر قدمی که برمی‌داریم

برمی‌دارند و

هر غذایی که می‌خوریم

می‌خورند و

هر جمله‌ای که می‌گوییم

می‌گویند و

هر شب که می‌خوابیم

بیدار می‌نشینند و

 

از خواب که می‌پریم

برایمان آب می‌آورند و

می‌گویند چیزی نیست

خواب دیده‌ای

هنوز زنده‌ای

 

 

 

از : سوفیا اندرسون

ترجمه از : محسن آزرم

 

او خودش یک خانه ساخت،

پی‌اش را،

سنگ‌هایش را،

دیوارهایش را،

سقف بالا سرش را،

دود و دودکشش را،

چشم‌انداز از پنجره‌اش را،

 

او خودش یک باغ را ایجاد کرد،

پرچینش را،

آویشنش را،

کرم خاکی‌اش را،

ژالهٔ شبانگاهش را،

 

او سهمش را از آسمان برید.

و باغ را در این آسمان پوشاند،

و خانه را در باغ،

و همهٔ اینها را در دستمالی جمع کرد،

 

و یبرون رفت

تنها مثل یک روباه قطبی

در سرمای

باران

بی‌پایان

در جهان.

 

 

 

از : میروسلاو هولوب

ترجمه از : سیداحمد نادمی

روز زمستانی

برای کبوترها دانه بخر

اصرار کودک

 

باران زمستان

دست و دلباز می‌شود

پمپ چاه

 

روی پل

سوت کشدار کشتی

مه زمستانی

 

مه سپید

زودتر سرد می‌شود

چای در تنهایی

 

در زمستان

هویج هم بزرگ می‌شود

با زخم‌هایش

 

 

 

از : تی جو ناکامورا

 

می‌خواهم در خواب تماشایت کنم

می‌دانم که شاید هرگز اتفاق نیافتد

می‌خواهم تماشایت کنم در خواب

بخوابم با تو

تا به درون خوابت درآیم

چنان موج روان تیره‌‌ای

که بالای سرم می‌لغزد

و با تو قدم بزنم

از میان جنگل روشن مواج برگ‌های آبی و سبز

همراه خورشیدی خیس و سه ماه

به سوی غاری که باید در آن هبوط کنی

تا موحش‌ترین هراس‌هایت

می‌خواهم آن شاخه‌ی نقره‌ای را ببخشم به تو

آن گل سفید کوچک را

کلمه‌ای که تو را حفظ می‌کند

از حزنی که در مرکز رویاهایت زندگی می‌کند

 

 

می‌خواهم تعقیبت کنم

تا بالای پلکان و دوباره

قایقی شوم که که محتاطانه تو را به عقب بر می‌گرداند

شعله‌ای در جام‌های دو دست

تا آن‌جا که تنت آرمیده است

کنار من

و تو به آن وارد می‌شوی

به آسانی دمی که برمی‌آوری

می‌خواهم هوا باشم

هوایی که در آن سکنی می‌کنی

برای لحظه‌ای حتی

می‌خواهم همان‌قدر قابل چشم‌پوشی و

همان‌قدر ضروری باشم

 

 

 

 

از : مارگارت اتوود

ترجمه از : محسن عمادی

 

ما در درون خود لبخند می‌زنیم

ولی اکنون پنهان می‌کنیم همین لبخند را.

لبخندِ غیر قانونی

بدان سان که آفتاب غیر قانونی شد و

حقیقت نیز.

ما لبخند را نهان می‌کنیم، چنانکه تصویر معشوقه‌مان را در جیب

چنان که اندیشه‌ی آزادی را در نهان جایِ قلب‌مان.

همه‌ی ما که اینجاییم، یک آسمان داریم و

همین یک لبخند.

شاید فردا ما را بکُشند

اما نمی‌توانند این لبخند و

این آسمان را از ما بگیرند.

می‌دانیم؛ سایه‌هامان بر کشتزاران خواهد ماند

بر دیوار گِلی که کلبه‌هامان را در بر گرفته

بر دیوار عمارت‌های بزرگ فردا

بر پیشبند مادر که در سایه‌ی ایوان

لوبیا سبز پاک می‌کند.

می‌دانیم، این همه را می‌دانیم.

فرخنده باد تقدیر تلخمان

فرخنده باد همبستگی‌مان

و فرخنده باد، جهانِ فردا!

 

 

 

از :  یانیس ریتسوس

ترجمه از : علی عبدالهی

 

که را بیشتر دوست داری، بگو ای مرد راز آلود؟

پدر، مادر، خواهر یا برادرت؟

نه پدری دارم، نه مادر، نه خواهر، نه برادری.

دوستانت؟

واژه‌ای بکار بردید که تا امروز برایم گنگ مانده.

وطنت؟

نمی‌دانم جغرافیایش کجاست.

زیبایی؟

الهه و نامیرا، چه دوستش می‌داشتم.

زر؟

بیزارم، آنگونه که شما از خدایان.

دلبسته‌ی چیستی آخر، تو ای بیگانه‌ی غریب؟

ابرها… ابرهایی که می‌گذرند، آن بالا، آن بالا…

ابرهای شگفت‌انگیز.

 

 

 

از : شارل بودلر

ترجمه از : احسان کیانی خواه

 

هربار که سر بر شانه‌هایم می‌گذاری

در میان گیسوانت

پروانه‌ای سرگشته‌ام

هربار که دست در دستم می‌گذاری

انگشتانم در میان چشمه‌ی چشمانت‌

پنج ماهی کوچک سرگشته‌اند

وقتی به درونم برمی‌گردم

وقتی است که تو رفته‌ای و

من تنها شده‌ام!

 

 

از : شیرکو بیکس

ترجمه از : رضا کریم مجاور

 

مست شوید

تمام ماجرا همین است،

مدام باید مست بود،

تنها همین.

باید مست بود تا سنگینی رقت‌بار زمان

که تو را می‌شکند

و شانه‌هایت را خمیده می‌کند، احساس نکنی،

مادام باید مست بود،

اما مستی از چه؟

از شراب از شعر یا از پرهیزکاری،

آن‌طور که دلتان می‌خواهد مست باشید

و اگر گاهی بر پله‌های یک قصر،

روی چمن‌های سبز کنار نهری

یا در تنهایی اندوه‌بار اتاقتان،

در حالیکه مستی از سرتان پریده یا کمرنگ شده، بیدار شدید

بپرسید از باد از موج از ستاره از پرنده از ساعت

از هرچه که می‌‌وزد

و هر آنچه در حرکت است،

آواز می‌خواند و سخن می‌گوید

بپرسید اکنون زمانِ چیست؟

و باد، موج، ستاره، پرنده،

ساعت جوابتان را می‌دهند.

زمانِ مستی است

برای اینکه برده‌ی شکنجه دیده‌ی زمان نباشید

مست کنید،

همواره مست باشید،

از شراب از شعر یا از پرهیزکاری،

آن‌طور که دل‌تان می‌خواهد

 

 

 

 

از : شارل بودلر

ترجمه از : سپیده حشمدار

 

 

راسی راسی مکافاتیه

اگه مسیح برگرده و پوسّش مث ما سیاه باشه‌ها!

خدا می‌دونه تو ایالات متحد آمریکا

چن تا کلیسا هس که اون

نتونه توشون نماز بخونه،

چون سیاها

هرچی هم که مقدس باشن

ورودشون به اون کلیساها قدغنه;

چون تو اون کلیساها

عوض مذهب

نژادو به حساب میارن. حالا برو سعی کن اینو یه جا به زبون بیاری،

هیچ بعید نیس بگیرن به چارمیخت بکشن

عین خود عیسای مسیح!

 

 

از : لنگستون هیوز

ترجمه از : احمد شاملو

 

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی