امروز :یکشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

 

من اون سنگی‌ام که از جاش دراومده میون صخره‌ها

همون قلبه‌ی وسط تیرا،

اون دختره‌ی گوشه‌گیر، میون دخترا،

همون‌‌پسر که جوون‌مرگ می‌شه، تو پسرا.

میون جوابا، سوالم و

وسط عاشقا، شمشیر و

تو زخما، زخم تازه و

تو کاغذرنگیا، همون پرچم سیا

وسط کفشا، اونی که پر ریگه

از میون همه‌ی روزا، همون روزی که دیگه نمی‌‌‌آد و

تو همه‌ی استخونایی که رو ساحل پیدا می‌کنی

اونی که آواز می‌خونه، مال من بود.

از : لیزل مولر

ترجمه از : محسن عمادی

 

تنهایی تلفنی‌ست که زنگ می‌زند مُدام

صدای غریبه‌ای‌ست که سراغِ دیگری را می‌گیرد از من

یک‌شنبه‌ی سوت‌وکوری‌ست که آسمانِ ابری‌اش ذرّه‌ای آفتاب ندارد

حرف‌های بی‌ربطی‌ست که سر می‌بَرَد حوصله‌ام را

تنهایی زل‌زدن از پشتِ شیشه‌ای‌ست که به شب می‌رسد

فکرکردن به خیابانی‌ست که آدم‌هایش قدم‌زدن را دوست می‌دارند

آدم‌هایی که به خانه می‌روند و روی تخت می‌خوابند و چشم‌های‌شان را می‌بندند امّا خواب نمی‌‌بینند

آدم‌هایی که گرمای اتاق را تاب نمی‌آورند و نیمه‌شب از خانه بیرون می‌زنند

تنهایی دل‌سپردن به کسی‌ست که دوستت نمی‌دارد

کسی که برای تو گُل نمی‌خَرَد هیچ‌وقت

کسی که برایش مهم نیست روز را از پشتِ شیشه‌های اتاقت می‌بینی هر روز

تنهایی اضافه‌بودن‌ است در خانه‌ای که تلفن هیچ‌وقت با تو کار ندارد

خانه‌ای که تو را نمی‌شناسد انگار

خانه‌ای که برای تو در اتاقِ کوچکی خلاصه شده است

تنهایی خاطره‌ای‌ست که عذابت می‌دهد هر روز

خاطره‌ای که هجوم می‌آوَرَد وقتی چشم‌ها را می‌بندی

تنهایی عقربه‌های ساعتی‌ست‌ که تکان نخورده‌اند وقتی چشم باز می‌کنی

تنهایی انتظارکشیدنِ توست وقتی تو نیستی

وقتی تو رفته‌ای از این خانه

وقتی تلفن زنگ می‌زند امّا غریبه‌ای سراغِ دیگری را می‌گیرد

وقتی در این شیشه‌ای که به شب می‌رسد خودت را می‌بینی هر شب

از : دریتا کُمو

ترجمه از : محسن آزرم

 

برایت رویاهایی آرزو می‏کنم تمام نشدنی
و آرزوهایی پرشور
که از میانشان چندتایی برآورده شود.
برایت آرزو می‏کنم که دوست داشته باشی
آنچه را که باید دوست بداری
و فراموش کنی
آنچه را که باید فراموش کنی.
برایت شوق آرزو می‏کنم. آرامش آرزو می‏کنم.
برایت آرزو می‏کنم که با آواز پرندگان بیدار شوی
و با خنده‏ ی کودکان.
برایت آرزو می‏کنم دوام بیاوری
در رکود، بی ‏تفاوتی و ناپاکی روزگار.
بخصوص برایت آرزو می‏کنم که خودت باشی.

 

 

از: ژاک برل
ترجمه از: نفیسه نواب‏پور

 

 

از آنچه کرده‌ای، پوزش مخواه!
از آنچه کرده‌ای، پوزش مخواه!
[ در اندرونم می‌گویم؛
با همزادم می‌گویم:]
این‌ها خاطرات توست،
همه دیدنی است؛
ملال نیمروزی در چُرت گربه
تاج خروس
عطر مریمی
قهوهٔ مادر
زیرانداز و بالش‌ها
درِ اتاق آهنی‌ات
مگس پیرامون سقراط
ابر آسمان افلاطون
دیوان حماسی
عکس پدر
مُعجَمُ البُلدان
شکسپیر
سه برادر و خواهر
و دوستان کودکی‌ات
و آن کنجکاوان؛
«آیا این اوست؟»

شاهدان اختلاف کردند؛
– «شاید اوست»
– «انگار که اوست !»
پرسیدم: «او کیست ؟»
پاسخم ندادند .
آهسته به همزادم گفتم:
«آیا اویی که تو بود …
من هستم ؟»

همزادم
پلک برهم نهاد،
آن‌ها به مادرم روکردند،
تا گواهی دهد
که او منم.
مادرم آماده شد،
تا به شیوهٔ خود زمزمه کند :
«من آن مادرم که او را زاده‌ام،
اما این بادها هستند،
که او را در دامن خود پرورده‌اند .

به همزادم می‌گویم:
«تنها
از مادرت پوزش بخواه ! »

 

 

 

از : محمود درویش

ترجمه از : عبدالرضا رضایی نیا

 

 

 

راستی را که به دورانی سخت ظلمانی عمر می گذرانیم
کلمات بی گناه نابخردانه می نماید
پیشانی صاف نشان بیعاری است
آن که می خندد خبر هولناک را هنوز نشنیده است

چه دورانی
که سخن از درختان گفتن
کم و بیش جنایتی است
چرا که از اینگونه سخن پرداختن
در برابر وحشتهای بی شمار
خموشی گزیدن است!

نیک آگاهیم که نفرت داشتن
از فرومایگی حتا
رخساره ی ما را زشت می کند

نیک آگاهیم
که خشم گرفتن بر بیدادگری حتا
صدای ما را خشن می کند

دریغا!
ما که زمین را آماده ی مهربانی می خواستیم کرد
خود
مهربان شدن نتوانستیم!

چون عصر فرزانگی فراز آید
و آدمی آدمی را یاور شود
از ما
ای شمایان
با گذشت یاد آرید

 


از : برتولت برشت
ترجمه از : احمد شاملو

 

 

 

دیگر نوازشت نمی‌کند باد
دیگر نوازشت نمی‌کند باران.

دیگر سوسوی تو را
در برف و باد نخواهیم دید.

برف آب می‌شود
برف ناپدید می‌شود
و تو پر کشیده‌ای

مثل پرنده‌ای ازمیان دست ما
مثل نوری از میان دل ما
تو پر کشیده‌ای.

 

از : هیلدا دولیتل

ترجمه از : آزاده کامیار

 

 

 

پس این است عشق:

اسکنه ی مجسمه ساز.

 

و سنگ، که در تمام زندگی‌اش
حتی یک کلمه بر زبانش نرفته‌است،
ناگهان
زیر آواز می‌زند.

 

 

از : میلان روفوس

ترجمه از : محسن عمادی

 

*اسکنه

 

 

 

بی هیچ ملاحظه ای، هیچ تاسفی، هیچ شرمی،
دیوارهایی به دورم ساخته اند،

ضخیم و بلند.
و اکنون با حسی از نومیدی در اینجا می نشینم.
نمی توانم به چیزی دیگر فکر کنم:

این سرنوشت ذهنم را تحلیل می برد –
که من بیرون، چه اندازه کار داشتم.
وقتی این دیوارها را می ساختند،

چگونه ممکن بود متوجه نشوم!
اما هیچوقت از آنانی که می ساختند،

حتی صدایی نشنیدم.
چه نامحسوس مرا از دنیای بیرون گسسته اند.
از : کنستانتین کاوافی
ترجمه از : کامیار محسنین

 

 

 

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی.

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر برده‏ عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی،
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی،
اگر رنگ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.

تو به آرامی آغاز به مردن می‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند،
دوری کنی.

تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت‌ یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی،
که حداقل یک بار در تمام زندگیت
ورای مصلحت‌اندیشی بروی.
امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!
امروز کاری کن!
نگذار که به آرامی بمیری!
شادی را فراموش نکن!

 

 

از : پابلو نرودا

ترجمه از : احمد شاملو

 

 

 

ما ، خیل ِ ناامیداییم

خیل ِ بی‌فکر و غصه ها

خیل ِ گشنه ها

که هیچی نداریم

وصله‌ی شیکم‌مون کنیم

جایی نداریم

کَپَه‌مونو بذاریم.

 

ما

جماعت ِ بی اشکاییم

که گریه کردنم

ازمون نمیاد !

 

 

از : لنگستون هیوز

ترجمه از : احمد شاملو

 

 

 

کسانی از سرزمین مان سخن به میان آوردند

من اما به سرزمینی تهی دست می اندیشیدم

به مردمانی از خاک و نور

به خیابانی و دیواری

و به انسانی خاموش ــ ایستاده در برابر دیوار ــ

و به آن سنگ ها می اندیشیدم که برهنه بر پای ایستاده اند

در آب رود

در سرزمین روشن و مرتفع آفتاب و نور .

 

به آن چیزهای از یاد رفته می اندیشیدم

که خاطره ام را زنده نگه می دارد ،

به آن چیزهای بی ربط که هیچ کس شان فرانمی خواند :

به خاطر آوردن رؤیاها ــ آن حضورهای نابه هنگام

که زمان از ورای آن ها به ما می گوید

که ما را موجودیتی نیست

و زمان تنها چیزی است که باز می آفریند خاطره ها را

و در سر می پروراند رؤیاها را .

سرزمینی در کار نیست به جز خاک و به جز تصویرهایش :

خاک و

            نوری که در زمان می زید .

 

قافیه یی که با هم واژه می آمیزد :

آزادی

            که مرا به مرگ می خواند ،

آزادی

            که فرمانش بر روسبیخانه رواست و

بر زنی افسونگر با گلوی جذام گرفته .

آزادی ِ من به من لبخند زد

همچون گردابی که در آن

جز تصویر خویش چیزی باز نتوان دید .

 

آزادی به بال ها می ماند

به نسیمی که در میان ِ برگ ها می وزد

و بر گُلی ساده آرام می گیرد .

به خوابی می ماند که در آن

                        ما خود

                                    رویای خویشتنیم.

به دندان فرو بردن در میوه ی ممنوع می ماند آزادی

به گشودن ِ دروازه ی قدیمی متروک و

دست های زندانی .

 

آن سنگ به تکه نانی می ماند

آن کاغذهای سفید به مرغان ِ دریایی

آن برگ ها به پرنده گان.

 

انگشتانت پرنده گان را ماند :

همه چیزی به پرواز در می آید !

 

 

از : اکتاویو پاز

ترجمه از : احمد شاملو

 

 

 

زیباترین دریا

دریایى است که هنوز در آن نرانده‌ایم

زیباترین کودک

هنوز شیرخواره است

زیباترین روز

هنوز فرا نرسیده است

و زیباترین سخنى که می‏خواهم با تو گفته باشم

هنوز بر زبانم نیامده است.

 

 

از : ناظم حکمت

 

 

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی