امروز :شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

میان من و تنهایی ام

ابتدا

دستان تو بود

سپس درب ها تا به آخر

گشوده شدند

سپس صورت ات

چشم ها و لب هایت

و بعد تمام ِ تو

پشت سر هم آمدند

 

میان من و تو

حصاری از جسارت تنیده شد

تو

شرمساری ت را از تن ات

بیرون آورده و

به دیوار آویختی

من هم تمام قانون ها را

روی میز گذاشتم

 

آری..

همه چیز ابتدا این گونه آغاز شد.

 

 
از : جمال ثریا
ترجمه از : سیامک تقی زاده

 

 

برایت،

عطر باغ وُ میوه های جنگلی را

عشق بازیِ آستانه ی در

شنبه های لبریز از عشق

یکشنبه های آفتابی

دوشنبه های خوش خُلق را

آرزو میکنم.

برایت،

یک فیلم با خاطرات مشترک

نوشیدن شراب با دوستانت

ویک نفر که تو را بسیار دوست دارد

آرزو میکنم.

شنیدن واژه های مهربان

دیدن زندگیِ درحال عبور

رویت شبیبا ماه کامل

مرور یک رابطه ی دوستانه ی عمیق

و ایمان به خدا را

برایت دوست دارم.

خنده های بی حساب/ مانندکودکان

گوش سپردن به پرنده/ وقتی می خواند

ونشنیدن خداحافظی را

برایت دوست دارم.

سرودهای عاشقانه

دوش گرفتن زیر آبشار

خواندن آوازهای نو

انتظاری عاشقانه در ایستگاه قطار

ویک مهمانی پر از صدای گیتار

برایت آرزو می کنم.

یافتن خاطرات یک عشق قدیمی

داشتن شانه های صمیمی

کف زدن های شادمانه

بعدازظهرهای آرام

نواختن گیتار برای اوکه دوستش داری

شرابی سفید

ویک دنیاعشق از من

برایت آرزومی کنم.

 

 

از : کارلوس دروموند دِ آندراده

ترجمه از : مسعود درویشی

 

 

ادامه مطلب
+

دیگر همانند گذشته دل تنگ ات نمی شوم

حتی دیگر گاه به گاه گریه هم نمی کنم

در تمام جملاتی که نام تو در آنها جاری ست

چشمانم پُر نمی شود

تقویم روزهای نیامدنت را هم دور انداخته ام

کمی خسته ام

کمی شکسته

کمی هم نبودنت، مرا تیره کرده است

اینکه چطور دوباره خوب خواهم شد را

هنوز یاد نگرفته ام

تنها “خوبم” هایی روی زبانم چسبانده ام

مضطربم.. فراموش کردن تو

علی رغم اینکه میلیون ها بار

به حافظه ام سر می زنم

و نمی توانم چهره ات را به خاطر بیاورم

من را می ترساند

دیگر آمدن ات را به انتظار نمی کشم

حتی دیگر از خواسته ام

برای آمدنت گذشته ام

اینکه از حال و روزت باخبر باشم

دیگر برایم مهم نیست

بعضی وقت ها به یادت می افتم

با خود می گویم: به من چه؟

درد من برای من کافی ست

آیا به نبودنت عادت کرده ام؟

از خیال بودنت گذشته ام؟

مضطربم..

یا اگر

عاشق کسی دیگر شوم؟

باور کن آن روز

تا عمر دارم

تو را نخواهم بخشید …

از : ازدمیر آصاف

ترجمه از : سیامک تقی زاده

هر سه مقابل پنجره نشستند خیره بر دریا

یکی از دریا گفت. دیگری گوش کرد.

سومی نه گفت و نه گوش کرد.

او در میانه دریا بود غوطه در آب

از پشت پنجره حرکات او آرام، واضح در آبی رنگ پریده­‌ی آب

درون کشتی غرق شده­‌ای چرخید.

زنگ نجات­‌غریق را به صدا در آورد.

حباب­‌های ریزی با صدای نرم بر روی دریا شکستند

ناگهان یکی پرسید: «غرق شد؟»

دیگری گفت: «غرق شد.»

سومی از عمق دریا نگاهشان کرد.

گویی به دو نفر که غرق شده­‌اند می­‌نگرد.

از : یانیس ریتسوس

ترجمه از : احمد پوری

ادامه مطلب
+

شبی که ترا گم کردم

کسانی پنج خوان اندوه را نشانم دادند

گفتند، از این سو برو

آسان است رفتن، زود یاد می‌گیری

به همان زودی که بعد از قطع پاهایت

یاد گرفتی

 از پله‌ها بالا بروی

و این طور شد که بالا رفتم.

انکار خوان اول بود.

پشت میز صبحانه نشستم

میزی که در منتهای دقت

برای دو نفر چیده بودم.

به تو که آنجا نشسته ‌بودی نان دادم

به تو روزنامه دادم،

پشت آن پنهان شدی.

خشم آشناتر به چشم می‌آید.

نان را سوزاندم

و روزنامه را از دستت گرفتم

تیترهای اول را که خواندم

دیدم همه به رفتن تو اشاره دارند.

پس به خوان بعد رفتم، معامله

چه به دست می‌آورم با از دست دادن تو؟

آرامش پس از طوفان را؟

انگشتانم را بر ماشین تایپ؟

پیش از آن که بتوانم تصمیم بگیرم

افسردگی نفس‌زنان از راه رسید،

رابطهٔ محتضر

دور چمدانش را با رشته‌ای بسته بود.

در چمدان چشم‌بند بود و شیشه‌های خواب‌آور.

تمام پله‌ها را سر خوردم پایین

بی هیچ حسی.

و در تمام این مدت

تابلوی نئونی و شکستهٔ  امید

در دلم روشن و خاموش می‌شد.

امید، نام میانی عمویم بود

و از همین بود که مُرد.

یک سال گذشته است

همچنان دارم بالا می‌روم

هرچند پاهایم

بر صورت سنگی تو سُر می‌خورند.

آن‌قدر بالا آمده‌ام

که مدتی است آخرین درخت را پشت سر‌گذاشته‌ام

اینجا آنقدر بالاست

که درخت به بار نمی‌آید؛

سبز رنگی‌ست

که از یاد برده‌ام.

حالا می‌بینم

که دارم بالا می‌روم به سوی پذیرش،

مکتوب با حروف درشت:

پذیرش،

نامش غرق نور.

هنوز از پا نیفتاده‌ام

دست تکان می‌دهم و فریاد می‌کشم.

زیر پایم، همهٔ زندگی‌ام خیزاب گسترانده‌،

تمام مناظری که به چشم

یا به خواب دیده‌ام.

 آن پایین

یک ماهی بیرون می‌پرد: ضربانِ نبض گردنت.

پذیرش، عاقبت به آن رسیدم.

اما چیزی انگار درست از آب درنیامده

دَوار است پلکان اندوه.

تو را گم کرده‌ام.

از : لیندا پاستان

ترجمه از : آزاده کامیار

حالا چی ژوزه؟

مهمونی تموم شده

چراغا خاموش ان

ملت رفتن

شب، سرد شده

حالا چی ژوزه؟

حالا چی – هی تو-؟

تو که بی‌نامی

و بقیه رو دست می‌اندازی

تو که شعر می‌نویسی

عاشق می‌شی شکوه می‌کنی

حالا چی ژوزه؟

زن نداری

حرفی نداری

عشقی نداری

شب سرد شده

و همه‌چی تموم شده

و همه‌چی غیب شده

و همه‌چی خراب شده

حالا چی ژوزه؟

حالا چی ژوزه؟

حرفای دل‌نشینت

لحظه‌های تب و تابت

عیش‌ونوشت

کتاب‌خونه‌ت

معدن طلات

چمدون شیشه‌ایت

ناسازگاریت

کینه‌ت…

حالا چی؟

کلیدی تو دستت

می‌خوای در رو وا کنی

این‌جا که دری نیست

تو دریا نمی‌ری

اما دریا هم خشکیده

می‌خوای بری مینیاس

مینیاسی دیگه نیست

ژوزه؛ حالا چی؟

اگر تونستی بخواب

اگر تونستی خسته شو

اگر تونستی بمیر

اما تو نمی‌میری

تو سگ‌جونی ژوزه

تنها تو تاریکی

مث یه چهارپای وحشی

بی‌هیچ خدا-پیغمبری

حتی بدون یک دیوار

که بتونی به‌ش تکیه بدی

بی‌اسب سیاهی

که بتازونیش

تو کوچ می‌کنی ژوزه

به کجا ژوزه؟

از : کارلوس دروموند دِ آندراده

 ترجمه از : محمدرضا فرزاد

تنهایی

چیزهای زیادی

به انسان می آموزد

 

اما تو نرو

بگذار من نادان بمانم …

 

 

از : ناظم حکمت

 

 

باید باور کنیم

تنهایی

تلخ‌ترین بلای بودن نیست،

چیزهای بدتری هم هست،

روزهای خسته‌ای

که در خلوت خانه پیر می‌شوی…

و سال‌هایی

که ثانیه به ثانیه از سر گذشته است.

تازه

تازه پی می‌بریم

که تنهایی

تلخ‌ترین بلای بودن نیست،

چیزهای بدتری هم هست:

دیر آمدن!

دیر آمدن!

از: چارلز بوکوفسکی

می‌دانم

قدت نمی‌رسد

برای به آغوش گرفتنم

چوبه‌های دار این سرزمین بلند است.

*

اینگونه که دارها را بلند می‌سازند

می‌دانم

در آخرین دیدارمان

قدت نمی‌رسد

برای به آغوش گرفتنم

 

 

از: سید حیدر بیات

ترجمه از : همت شهبازی

 

 

هردو بر این باورند

که حسی ناگهانی آنها را به هم پیوند داده

چنین اطمینانی زیباست

اما تردید زیباتر است

چون قبلا همدیگر را نمی شناختند

گمان می بردند هرگز چیزی میان آنها نبوده

اما نظر خیابان ها، پله ها و راهروهایی

که آن دو می توانسته اند سال ها پیش

 انجا از کنار هم گذشته باشند، در این باره چیست؟

دوست داشتم از آنها بپرسم

آیا به یاد نمی آورند

شاید درون دری چرخان زمانی روبروی هم؟

یک ببخشید در ازدحام مردم؟

یک صدای اشتباه گرفته اید در گوشی تلفن؟

ولی پاسخشان را می دانم

نه، چیزی به یاد نمی آورند

بسیار شگفت زده می شدند

اگر می دانستند، که دیگر مدت هاست

بازیچه ای در دست اتفاق بوده اند

هنوز کاملا آماده نشده

که برای آنها تبدیل به سرنوشتی شود

آنها را به هم نزدیک می کرد

 دور می کرد

جلوی راهشان را می گرفت

و خنده ی شیطانی اش را فرو می خورد و کنار می جهید

علائم و نشانه هایی بوده

هر چند ناخوانا

شاید سه سال پیش

یا سه شنبه ی گذشته

برگ درختی از شانه ی یکیشان

به شانه ی دیگری پرواز کرده؟

چیزی بوده که یکی آن را گم کرده

دیگری آن را یافته و برداشته

از کجا معلوم توپی در بوته های کودکی نبوده باشد؟

دستگیره ها و زنگ درهایی بوده

که یکیشان لمس کرده و در فاصله ای کوتاه آن دیگری

چمدان هایی کنار هم در انبار

شاید یک شب هر دو یک خواب را دیده باشند

که بلافاصله بعد از بیدار شدن محو شده

بالاخره هر آغازی

فقط ادامه ای ست

و کتاب حوادث

همیشه از نیمه ی آن باز می شود

از : ویسواوا شیمبوریسکا

ترجمه از : مارک اسموژنسکی

 

کسانی از سرزمین مان سخن به میان آوردند

من اما به سرزمینی تهی دست می اندیشیدم

به مردمانی از خاک و نور

به خیابانی و دیواری

و به انسانی خاموش ــ ایستاده در برابر دیوار ــ

و به آن سنگ ها می اندیشیدم که برهنه بر پای ایستاده اند

در آب رود

در سرزمین روشن و مرتفع آفتاب و نور.

 

به آن چیزهای از یاد رفته می اندیشیدم

که خاطره ام را زنده نگه می دارد،

به آن چیزهای بی ربط که هیچ کسشان فرا نمی خواند:

به خاطر آوردن رویاها ــ آن حضورهای نابه هنگام

که زمان از ورای آنها به ما می گوید

که مارا موجودیتی نیست

و زمان تنها چیزی است که باز می آفریند خاطره ها را

و در سر می پروراند رویاها را.

سرزمینی در کار نیست به جز خاک و به جز تصویرهایش :

خاک و

نوری که در زمان می زید.

 

قافیه یی که با هر واژه می آمیزد:

آزادی

که مرا به مرگ می خواند،

آزادی

که فرمانش بر روسبیخانه روا است و بر زنی افسونگر با گلوی جذام گرفته.

آزادی من به من لبخند زد

همچون گردابی که در آن

جز تصویر خویش چیزی باز نتوان دید.

 

آزادی به بال ها می ماند

به نسیمی که در میان برگها می وزد

و بر گلی ساده آرام می گیرد.

به خوابی می ماند که در آن

ما خود

رویای خویشتنیم.

به دندان فرو بردن در میوه ی ممنوع می ماند آزادی

به گشودن دروازه ی قدیمی متروک و

دست های زندانی .

 

آن سنگ به تکه نانی می ماند

آن کاغذهای سفید به مرغان دریایی

آن برگ ها به پرنده گان.

 

انگشتانت پرنده گان را ماند:

همه چیزی به پرواز درمی آید.

 

 

از : اکتاویو پاز

ترجمه از : احمد شاملو

 

 

تو گفتی که پرنده ها را دوست داری

اما آن ها را داخل قفس نگه داشتی

تو گفتی که ماهی ها را دوست داری

اما تو آن ها را سرخ کردی

تو گفتی که گل ها را دوست داری

و تو آن ها را چیدی

پس هنگامی که گفتی مرا دوست داری

من شروع کردم به ترسیدن.

 

 

از : ژاک پره ور

ترجمه از : مهدی رجبی

 

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی