شاید دل تمامی «ایران» گرفته بود!
شب بود و پشت پنجره توفان گرفته بود
یک جفت شمع، یک شب جمعه! دوچشم تر
و دختری که شام غریبان گرفته بود
بابا میان هاله ای از نور زرد رنگ
در خاطرات خسته ی من جان گرفته بود
گفتم: بمان!… و کاش همان لحظه ی شگفت
این روزهای شبزده پایان گرفته بود
لبخند زد…. و در دل شب ناپدید شد
تا صبح، پشت پنجره باران گرفته بود
از : سیدمهدی موسوی