امروز :جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۲۰۴۵

شدیم آتش و بوی جهنم آوردیم

برای مدفن گمنامتان غم آوردیم

 

رسیده اید به جایی که قله ی عشق است

رسیده ایم به جایی که … ما کم آوردیم!

 

شبی دراز شده، اعتراضها مُرده

غرور در دل «بازی درازها» مُرده!

 

قرار تازه ی من توی کوچه ساعت هشت

و بی قراری تو توی جبهه «سردشت»

 

و بی قراری تیر و تو، توی «چزّابه»

هزار دختر و من، پیتزا و نوشابه!

 

نخواستم که به من درس اب ونان بدهی

مرا گرفته و از خواب تکان بدهی

 

نخواستم که بگویم :”پدر بمان با من”

زمین نخواست تو را تا به من زمان بدهی

 

نخواستم که بگویم چه میشود بی تو

نخواستم که به من راه را نشان بدهی

 

قبول”کردی و کردم جدایی و غم را”

که خواستی بروی تاکه “امتحان”بدهی

 

نخواستم بنویسم زمانه از سنگ است

نخواستم بنویسم ولی دلم تنگ است

 

برای تو که مرا بیش و بیشتر بودی

صدای اطمینان، روی قفل در بودی!

 

برای تو که دوباره مرا بغل بکنی

تویی که از دل این بچه با خبر بودی

 

برای اسم قشنگت که یاری ام می داد

طلسم آرامش، موقع خطر بودی

 

برای تو که تمامی خوبهای منی

برای تو که خلاص کنم: پدر بودی!

 

قرار شد که به من غربت جهان برسد

قرار شد پدر من به آسمان برسد

 

که منتظر باشم تا دوباره در بزنی

کسی بیاید و تنها پلاکتان برسد!

 

تو نیستی و من و برج های تکراری

تو نیستی و من و عشق های بازاری

 

تو نیستی و مرا می جوند هی شک ها

تو نیستی و من و خنده ی مترسک ها

 

تو نیستی و من و روزهای شب زده ام

تو نیستی و من و قلب خارج از رده ام!

 

تو ساختی همه ام را، اگرچه سوختمت

که توی «کنگره» با سکه ای فروختمت

 

فروختم همه ی خاطرات دورم را

فروختم همه خویش را، غرورم را

 

فروختم به سر انگشتها و تحسین ها

و گم شدم وسط بوق ها و ماشین ها

 

و گم شدم وسط شهر بازی و مُدها

میان خنده ی «هرچند»ها و «لابد»ها

 

و گم شدند تمامی آن اصولی که …

و گم شدم وسط کیفهای پولی که …

 

پدر! صریح بگویم، صریح و بی پرده

پدر! نگاه بکن: مهدی ات کم آورده

 

بگیر دست مرا مثل کودکی هایم

بگیر دست مرا، پا به پات می آیم

 

بگیر و پاره کن این روزهای زشت مرا

به دست حادثه نسپار سرنوشت مرا

 

شبی دراز شده، اعتراض ها مُرده

غرور در دل «بازی دراز»ها مُرده

 

قرار تازه ی من توی کوچه، ساعت هشت

و بی قراری تو توی جبهه «سردشت»

 

و بی قراری تیر و تو، توی «چزّابه»

هزار دختر و من، پیتزا و نوشابه!

 

شبی که غصه ای از بیشتر نخواهد شد

شبی دراز که دیگر سحر نخواهد شد

 

نشسته است زمستان، بهار خوابیده

شبی که ساعت شماطه دار خوابیده

 

بگیر دست مرا، مثل مُرده ها سردم!

پدر! کمک بکن از راه رفته برگردم!

 

که از زمانه بپرسم: چرا، چرا و چرا؟!

که افتخار کنم عکس روی طاقچه را

 

که افتخار کنم خنده ی قشنگت را

که باز بوسه زنم لوله ی تفنگت را

 

که باز زنده کنم خاطرات دورم را

که پس بگیرم از این سالها غرورم را!

 

هزار ترکش اندوه، مانده توی سرم

نگاه می کنم و از همیشه گیج ترم

 

هزار مدفن گمنام روبروی من است

هزار ابر لجوجند توی چشم ترم

 

که بیست سال گذشته است، بیست سال تمام

هنوز منتظرم، مثل قبل منتظرم!

 

نمی رسیم به هم مثل ریلهای قطار

که آسمان تو دور است و من شکسته پرم

 

تمام عشق، تمام زمان، تمام زمین

تمام شعر من و اشک های مختصرم

 

تمام آنچه که باید، تمام آنچه که نیست

برای خوب ترین واژه ی جهان: پدرم!

 

 

 

از : سیدمهدی موسوی

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی