امروز :چهارشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

شاید دل تمامی «ایران» گرفته بود!

شب بود و پشت پنجره توفان گرفته بود

 

یک جفت شمع، یک شب جمعه! دوچشم تر

و دختری که شام غریبان گرفته بود

 

بابا میان هاله ای از نور زرد رنگ

در خاطرات خسته ی من جان گرفته بود

 

گفتم: بمان!… و کاش همان لحظه ی شگفت

این روزهای شبزده پایان گرفته بود

 

لبخند زد…. و در دل شب ناپدید شد

تا صبح، پشت پنجره باران گرفته بود

 

 

از : سیدمهدی موسوی

 

ادامه مطلب
+

میــدان جنــگ، در وســط عــشق و خــون و دود

مردی درست مثل خودش ایستاده بود

 

بـــر لـ*ـختـــی زمـــین پـــر از درد مانـــده بـــود

دشمن رسیده بود ولی مرد مانده بود

 

یــک فرصــت خــالی و یــک اســمان غــرور

با یک خشاب خالی و یک آسمان غرور

 

می خواست تا همیشه در آنجا بایستد

می خواست در مقابل دنیا بایستد

 

آمـــاده بـــود تـــا کـــه بمیـــرد بـــرای دیـــن

آماده بود تا که بمیرد، فقط همین!

 

فرصت برای فلسفه و گفتگو نبود

یک شهر بود و مرد، کسی غیر از او نبود!

 

آهـــسته بـــر مـــزار شـــهیدان نگـــاه کـــرد

بر حجم بی نهایت انسان نگاه کرد

 

دشمن رسیده بود به پایین تپه ها

آن مرد ایستاد کنار خود خدا

 

دشـمن رسـید، جنــگ همـان لحظـه درگرفــت

آن مرد ایستاد … سپس بال و پر گرفت

 

پرواز کرد از وسط دستهای خاک

و جا گذاشت یک جسد و یک عدد پلاک

 

دشمن رسید، شهر لگدمال شد ولی…

دشمن از این معامله خوشحال شد، ولی…

 

هر چند مرد قصه نترسید، آمدند!

خفاشها به خانه ی خورشید آمدند

 

می خواستند فاتح تقویم ها شوند

از هیچ آمدند که شاید خدا شوند

 

باران گرفت و موشک و رگبار تیر … آه!

سال سیاه، ماه سیاه و شب سیاه!

 

می خواستند بودن مارا عوض کنند

می خواستند اسم خدا را عوض کنند

 

می خواستند … عقربه ی شب درنگ کرد

نمی خواستند… مرد نمی خواست، جنگ کرد!

 

می خواستند… جنگ ولیکن ادامه داشت!

می خواستند … خون شهیدان نمی گذاشت!

 

و هـشت ســال حملــه ی شـیطان ادامــه داشــت

رگبار خون به دامن ایران ادامه داشت

 

و هــشت ســال آمــد و رد شــد، زمــان گذشــت

و هشت سال تلخ که بر عاشقان گذشت

 

و هــشت ســال رفــت، فقــط آســمان گر یــست

از ما شکست خورد، هر آنچه نگفتنی است…

 

حــالا چــه مانــده اســت از آن روزهــای صــبر

جز چند سنگ قبر و به جز چند سنگ قبر

 

جز چند سنگ قبر که در باد مانده اند

جز خاطرات جنگ که در یاد مانده اند

 

با اینکه لحن بارش باران عوض شده است

با اینکه استقامت یاران عوض شده است

 

با اینکه هر کس آمده بازیچه ی خود است

با اینکه رقص بندری گرگ ها مُد است!

 

گرچه گلوی سبز تو خاموش گشته است

آن سالهای سخت فراموش گشته است

 

بـــا اینکـــه خـــسته انـــد تمـــام تقیه ها

بــا اینکــه روســری شــده کــل چفیه ها

 

بــا اینکــه بــا جنــون و غــم مــرد، بــد شــدند

و بنزهـــا کـــه از جـــسد مـــرد، رد شـــدند

 

گرچــه بــه مــرد تهمــت کــار غلــط زدنــد

و مـــرد را ز دفتـــر تـــاریخ خـــط زدنـــد

 

با اینکه مَرد، مَرد… و با اینکه مَرد… آه!

اینگونه بود قصه ی مردان بی گناه

 

با اینکه رفته است و تنی سرد مانده است

بر روی حرفهای خودش، مرد مانده است!

 

 

از : سیدمهدی موسوی

ادامه مطلب
+

به سیمهای خار/دارد می رود کجا؟!

تنهایی بزرگتر است یا تو؟!

که هر چه می رویم نمی رسیم

به پلاکت که خانه ای نداشت!

ده سالم بود که رفتی

سی سالم است که برنگشته ای

از حرف هایت

از سیم های خار/داری می روی کجا؟

که با چشمهای بسته نمی شود پیدایت کرد

که با چشمهای باز نمی شود پیدایت کرد

حتی نمی گویی سُک سُک

که باخته باشم

بازی بلد نیستی

فقط تفنگ خسته ای داری

و پلاکی که خانه ندارد

«ـ کجایی؟»

من نبودم

حتی مادر هم نبود

سیمهای خارداری بود که

تنت را جاگذاشته بودی تویشان

فراموشکار شده ای

مثل من که یادت رفت

مادر که یادت رفت

که یادم می روی قرص هایم را

سر موقع دور بیندازم

که هوایی ات بشوم از پلاک خانه ها

که نداشتی

از این سیمهای خار/دارم میگردم

دور خودم

و پیدایت نمی کنم

که آنقدر قایم شده ای

که هیچ سُک سُکی

به گوش ات نمی رسد

«ـ کجایی؟»

من نبودم

مادر هم نبود

قرص هایم بود

که توی دستشویی پایین می رفتند

فراموش کار شده ام

هیچ چیز را پیدا نمی کنم

حتی سیمهای خار/دارم می روم کجا؟!

حتی پلاک خانه را …

 

 

 

از : سیدمهدی موسوی

 

ادامه مطلب
+

شدیم آتش و بوی جهنم آوردیم

برای مدفن گمنامتان غم آوردیم

 

رسیده اید به جایی که قله ی عشق است

رسیده ایم به جایی که … ما کم آوردیم!

 

شبی دراز شده، اعتراضها مُرده

غرور در دل «بازی درازها» مُرده!

 

قرار تازه ی من توی کوچه ساعت هشت

و بی قراری تو توی جبهه «سردشت»

 

و بی قراری تیر و تو، توی «چزّابه»

هزار دختر و من، پیتزا و نوشابه!

 

نخواستم که به من درس اب ونان بدهی

مرا گرفته و از خواب تکان بدهی

 

نخواستم که بگویم :”پدر بمان با من”

زمین نخواست تو را تا به من زمان بدهی

 

نخواستم که بگویم چه میشود بی تو

نخواستم که به من راه را نشان بدهی

 

قبول”کردی و کردم جدایی و غم را”

که خواستی بروی تاکه “امتحان”بدهی

 

نخواستم بنویسم زمانه از سنگ است

نخواستم بنویسم ولی دلم تنگ است

 

برای تو که مرا بیش و بیشتر بودی

صدای اطمینان، روی قفل در بودی!

 

برای تو که دوباره مرا بغل بکنی

تویی که از دل این بچه با خبر بودی

 

برای اسم قشنگت که یاری ام می داد

طلسم آرامش، موقع خطر بودی

 

برای تو که تمامی خوبهای منی

برای تو که خلاص کنم: پدر بودی!

 

قرار شد که به من غربت جهان برسد

قرار شد پدر من به آسمان برسد

 

که منتظر باشم تا دوباره در بزنی

کسی بیاید و تنها پلاکتان برسد!

 

تو نیستی و من و برج های تکراری

تو نیستی و من و عشق های بازاری

 

تو نیستی و مرا می جوند هی شک ها

تو نیستی و من و خنده ی مترسک ها

 

تو نیستی و من و روزهای شب زده ام

تو نیستی و من و قلب خارج از رده ام!

 

تو ساختی همه ام را، اگرچه سوختمت

که توی «کنگره» با سکه ای فروختمت

 

فروختم همه ی خاطرات دورم را

فروختم همه خویش را، غرورم را

 

فروختم به سر انگشتها و تحسین ها

و گم شدم وسط بوق ها و ماشین ها

 

و گم شدم وسط شهر بازی و مُدها

میان خنده ی «هرچند»ها و «لابد»ها

 

و گم شدند تمامی آن اصولی که …

و گم شدم وسط کیفهای پولی که …

 

پدر! صریح بگویم، صریح و بی پرده

پدر! نگاه بکن: مهدی ات کم آورده

 

بگیر دست مرا مثل کودکی هایم

بگیر دست مرا، پا به پات می آیم

 

بگیر و پاره کن این روزهای زشت مرا

به دست حادثه نسپار سرنوشت مرا

 

شبی دراز شده، اعتراض ها مُرده

غرور در دل «بازی دراز»ها مُرده

 

قرار تازه ی من توی کوچه، ساعت هشت

و بی قراری تو توی جبهه «سردشت»

 

و بی قراری تیر و تو، توی «چزّابه»

هزار دختر و من، پیتزا و نوشابه!

 

شبی که غصه ای از بیشتر نخواهد شد

شبی دراز که دیگر سحر نخواهد شد

 

نشسته است زمستان، بهار خوابیده

شبی که ساعت شماطه دار خوابیده

 

بگیر دست مرا، مثل مُرده ها سردم!

پدر! کمک بکن از راه رفته برگردم!

 

که از زمانه بپرسم: چرا، چرا و چرا؟!

که افتخار کنم عکس روی طاقچه را

 

که افتخار کنم خنده ی قشنگت را

که باز بوسه زنم لوله ی تفنگت را

 

که باز زنده کنم خاطرات دورم را

که پس بگیرم از این سالها غرورم را!

 

هزار ترکش اندوه، مانده توی سرم

نگاه می کنم و از همیشه گیج ترم

 

هزار مدفن گمنام روبروی من است

هزار ابر لجوجند توی چشم ترم

 

که بیست سال گذشته است، بیست سال تمام

هنوز منتظرم، مثل قبل منتظرم!

 

نمی رسیم به هم مثل ریلهای قطار

که آسمان تو دور است و من شکسته پرم

 

تمام عشق، تمام زمان، تمام زمین

تمام شعر من و اشک های مختصرم

 

تمام آنچه که باید، تمام آنچه که نیست

برای خوب ترین واژه ی جهان: پدرم!

 

 

 

از : سیدمهدی موسوی

 

نعش هفتاد و دوتا قمقمه در خون مانده

جاده خالی ست فقط لاله ی گلگون مانده

 

عشق، از سنگر زخمیت به غارت رفته ست

جشن پیروزی این لشکر ملعون مانده

 

کاشکی چرخ زمان رو به عقب برگردد

آرزویی ست که در سینه ی اکنون مانده

 

همه رفتند از اینجا، فقط از دشت جنون

اشک لیلا و تن بی سر مجنون مانده

 

این که پوشیده به خود جامه ی مشکی شب نیست!

روز پیش است که با چهره ی محزون مانده

 

تا ابد دور همین ثانیه ها می چرخد

هر که از دایره ی حادثه بیرون مانده

 

قلم از پای فتاده ست… و دفتر گیج است

شاعر غمزده در هق هق مضمون مانده

 

صبح جای غزل تازه ی شاعر خالی ست

وسط دفتر او لکه ای از خون مانده… .

 

 

 

از : سیدمهدی موسوی

 

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی