ایرانیا در این شب بی در چگونه ای؟
از ظالمی به ظالم دیگر چگونه ای ؟
ای خسته از تعفن شاهان سلطه ور
حالی در این فضای معطر چگونه ای؟
ای شانه ات سبک شده از رنج تاج و تخت
امروز زیر پایه ی منبر چگونه ای؟
از کشتی شکسته رها کرده خویش را
بر تخته پاره مانده شناور چگونه ای ؟
از گاو چاق خویش به در برده از مسیل
با هفت چاق گشنه ی لاغر چگونه ای ؟
ای از قفس پریده به شوق رها شدن
در باغ با شکستگیه پر چگونه ای ؟
هان ای زن گریخته از شوی بدسرشت!
افتاده زیر یوغ دو شوهر چگونه ای؟
از زیر خاک رفته برون همچو مار گنج
مغبون نشسته بر زبر زر چگونه ای ؟
ای کلفت رها شده از خان خانگی
همسایه را کنون شده نوکر چگونه ای ؟
از باختر رها شده اندر خیال خویش
افتاده گیر قلدر خاور چگونه ای ؟
ای خلق خسته از سگک کفش داریوش
زیر سم جناب سکندر چگونه ای ؟
ای مرغ پر کشیده از آن شاخه ی فقیر
پر کنده بر ذغال صنوبر چگونه ای؟
از یک فریب گشته رها این زمان بگو
حیران میان مکر مکرر چگونه ای ؟
زین پیش هر چه بود تنی بود و گردنی
بر نیزه ی گداخته ای سر چگونه ای ؟
ای شاکی از زمین و زمان حکم حکم توست
اینک بگو به کسوت داور چگونه ای ؟
ای از جهان شناخته چاهی و چاله ای
یک عمر در مدار مدور چگونه ای ؟
بر ما گذشت نیک و بد روزگار و رفت
تا بینمت که در صف محشر چگونه ای ؟
از : حسین جنتی
حدیث عشق به طومار در نمیگنجد
بیان دوست به گفتار در نمیگنجد
سماع انس که دیوانگان از آن مستند
به سمع مردم هشیار در نمیگنجد
میسرت نشود عاشقی و مستوری
ورع به خانه خمار در نمیگنجد
چنان فراخ نشستست یار در دل تنگ
که بیش زحمت اغیار در نمیگنجد
تو را چنان که تویی من صفت ندانم کرد
که عرض جامه به بازار در نمیگنجد
دگر به صورت هیچ آفریده دل ندهم
که با تو صورت دیوار در نمیگنجد
خبر که میدهد امشب رقیب مسکین را
که سگ به زاویه غار در نمیگنجد
چو گل به بار بود همنشین خار بود
چو در کنار بود خار در نمیگنجد
چنان ارادت و شوقست در میان دو دوست
که سعی دشمن خون خوار در نمیگنجد
به چشم دل نظرت میکنم که دیده سر
ز برق شعله دیدار در نمیگنجد
ز دوستان که تو را هست جای سعدی نیست
گدا میان خریدار در نمیگنجد
از : سعدی علیه الرحمه
دین اگر مرا ز غم رها نمی کند، چه می کند؟
بند اگر زپای بسته وا نمی کند، چه می کند؟
اژدهای فقر برّه های اعتقاد را درید،
دین اگر که دفع اژدها نمی کند، چه می کند؟
دین چه می کند که دزد و شحنه پای سفره ی همند!
باد اگر که کاه را سوا نمی کند، چه می کند؟
از : حسین جنتی
باد، می زارد، مگر خوابی پریشان دیده است
باغ می نالد، مگر کابوس توفان دیده است
ماه می لرزد به خویش از بیم. پنداری که باز
بر جبین شب علامت های طغیان دیده است
جوی کوچک را به رگ یخ بسته خون در جا، مگر
در کف کولاک، شلاق زمستان دیده است
لیکن آرام است تاریخ، آنکه چشم خبره اش
زین پلشتی ها و زشتی ها، فراوان دیده است
منتظر مانده است تا این نیزش از سر بگذرد.
آری این گرگ کهن، بسیار باران دیده است.
هرچه در آیینه می بیند جوان ماه و سال
پیر ایام کهن در خشت خام، آن دیده است
ناامید از انفجار فجر بی تردید نیست،
آن که بس خورشیدها، در ذره پنهان دیده است
گرچه بی شرمانه شمشیر آخته بر عاشقان،
شب، که خورشید درخشان را به زندان دیده است،
لیکن ایامش نمی پاید که چشم تجربت،
در نهایت فتح را با صبح رخشان دیده است.
باز می گردد سحر، هرچند هربار آمده
دست شب آغشته با خون خروسان دیده است.
از : حسین منزوی
- حسین منزوی, شعر
- ۱۴ بهمن ۱۴۰۲
از ضعف به هر جا که نشستیم، وطن شد
وز گریه به هر سو که گذشتیم، چمن شد
جان دگرم بخش، که آن جان که تو دادی
چندان ز غمت خاک به سر ریخت که تن شد
پیراهنی از تار وفا دوخته بودم
چون تاب جفای تو نیاورد، کفن شد
هر سنگ که بر سینه زدم، نقش تو بگرفت
آن هم صنمی بهر پرستیدن من شد
عشاق تو هر یک به نوایی ز تو خوشنود
گر شد ستمی بر سر کوی تو، به من شد
از حسرت لعل تو ز خون مژه طالب
چندان یمنی ریخت که گجرات، یمن شد
از : طالب آملی
دل، در گرو چند هنر داشتم، این شد …
ای بی سپران ! من که سپر داشتم این شد!
رودی که به سد خورد، ز اندوه ورم کرد …
یعنی عطش سیر و سفر داشتم این شد !
خاکستر گردو بُن ِ پیری به چناری،
می گفت که بسیار ثمر داشتم این شد!
با خاک ِ سیه، جمجمه ی خالی جمشید
می گفت ز افلاک خبر داشتم این شد
نی گفت که تلخ است جهان، گفتمش این نیست…
نالید که من بار ِ شکر داشتم این شد!
از : حسین جنتی
اگر زِ گور، به جایی دری نباشد چه؟!
وگر تمام شود، محشری نباشد چه؟!
گرفتم اینکه دری هست و کوبهای دارد…
در آن کویر، کسِ دیگری نباشد چه؟!
کفنکِشان چو در آیم زِ خاک و حق خواهم،
دبیرِ محکمه را دفتری نباشد چه؟!
شرابِ خُلَّرِ شیراز دادهام از دست…
خبر زِ خمرهی گیراتری نباشد چه؟!
چنین که زحمتِ پرهیز بُردهام اینجا،
به هیچ کرده اگر کیفری نباشد چه؟!
بَرَنده کیست در این بازیِ سیاه و سپید؟
در آن دقیقه اگر داوری نباشد چه؟
از : حسین جنتی
خفته ها! زنگ چیز خوبی نیست
شیشه ها! سنگ چیز خوبی نیست
وصله ها را به من بچسبانید
به شما انگ چیز خوبی نیست
های! عاشق نشو نمی دانی
که دل تنگ چیز خوبی نیست
کری از پیش یک سه تار گذشت
گفت: آهنگ چیز خوبی نیست
گفته بودی شهید یعنی چه؟
پسرم! جنگ چیز خوبی نیست
از : امیرحسین اللهیاری
گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دل
گل از خارم برآوردی و خار از پا و پا از گل
ایا باد سحرگاهی گر این شب روز میخواهی
از آن خورشید خرگاهی برافکن دامن محمل
گر او سرپنجه بگشاید که عاشق میکشم شاید
هزارش صید پیش آید به خون خویش مستعجل
گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من
بگیرند آستین من که دست از دامنش بگسل
ملامتگوی عاشق را چه گوید مردم دانا
که حال غرقه در دریا نداند خفته بر ساحل
به خونم گر بیالاید دو دست نازنین شاید
نه قتلم خوش همیآید که دست و پنجه قاتل
اگر عاقل بود داند که مجنون صبر نتواند
شتر جایی بخواباند که لیلی را بود منزل
ز عقل اندیشهها زاید که مردم را بفرساید
گرت آسودگی باید برو عاشق شو ای عاقل
مرا تا پای میپوید طریق وصل میجوید
بهل تا عقل میگوید زهی سودای بیحاصل
عجایب نقشها بینی خلاف رومی و چینی
اگر با دوست بنشینی ز دنیا و آخرت غافل
در این معنی سخن باید که جز سعدی نیاراید
که هرچ از جان برون آید نشیند لاجرم بر دل
از : سعدی علیه الرحمه
هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی
ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی
یا چشم نمیبیند یا راه نمیداند
هر کاو به وجود خود دارد ز تو پروایی
دیوانه عشقت را جایی نظر افتادهست
کآنجا نتواند رفت اندیشه دانایی
امید تو بیرون برد از دل همه امیدی
سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی
گویند رفیقانم در عشق چه سر داری
گویم که سری دارم درباخته در پایی
زنهار نمیخواهم کز کشتن امانم ده
تا سیرترت بینم یک لحظه مدارایی
من دست نخواهم برد الا به سر زلفت
گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی
گویند تمنایی از دوست بکن سعدی
جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنایی
از : سعدی علیه الرحمه
بگذار در نگاهِ تو باران شوم به شوق
دردت بغل گرفته پریشان شوم به شوق
خواهم شوی تو زلزله ویران کنی مرا
زیر نگاه مهر تو پنهان شوم به شوق
تا بر ضریحِ چشم تو، جانم دخیل بست
گفتم کرامتی شود انسان شوم به شوق
دردی نشسته در دلِ من زار می زند
خرجش فقط دو بوسه و درمان شوم به شوق
آغاز عشق با تو مرا بود و دل سرود
ای کاش در کنار تو پایان شوم به شوق
از : طارق خراسانی
مویت رها مکن که چنین بر هم اوفتد
کآشوب حسن روی تو در عالم اوفتد
گر در خیال خلق، پریوار بگذری
فریاد در نهاد بنی آدم اوفتد
افتاده تو شد دلم ای دوست دست گیر
در پای مفکنش که چنین دل کم اوفتد
در رویت آن که تیغ نظر میکشد به جهل
مانند من به تیر بلا محکم اوفتد
مشکن دلم که حقه راز نهان توست
ترسم که راز در کف نامحرم اوفتد
وقت است اگر بیایی و لب بر لبم نهی
چندم به جست و جوی تو دم بر دم اوفتد
سعدی صبور باش بر این ریش دردناک
باشد که اتفاق یکی مرهم اوفتد
از : سعدی علیه الرحمه