می ترساندم قطار،
وقتی که راه می افتد
و این همه آدم را
از آن همه جدا می کند
حالا نوبت باد است
بیاید،
چند دستمال خیس مچاله
یک کلاه ِ جامانده در ایستگاه را
بردارد، ببرد
بعد شب می آید
با کلاهی که باد برده بود،
آن را
بر ایستگاه می گذارد به شعبده،
ادامه ی شعر تاریک می شود…
از اینجا
با دوربین مادون فرمز ببینید:
چند مرد، یک زن
که رفته بودن با قطار،
نرفته اند…
دستمالی را که باد برده بود
نبرده است
اصلاً ریل
کمی آن طرف تر تمام شده
و این قطار زنگ زده
انگار سالهاست
همانجا ایستاده است.
مسافرانش
حرف می زنند
قهوه می خورند
می خندند
و طوری به ساعت هایشان نگاه می کنند
که انگار نمی بینند
عقربه به استخوانشان رسیده است
از : گروس عبدالملکیان