امروز :یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳

یک جفت کفش

چند جفت جوراب با رنگهای نارنجی و بنفش

یک جفت گوشواره ی آبی

یک جفت…

کشتی نوح است

این چمدان که تو می بندی!

 

بعد صدای در

از پیراهنم گذشت

از سینه ام گذشت

از دیوار اتاقم گذشت

از محله های قدیمی گذشت

و کودکی ام را غمگین کرد.

کودک بلند شد

و قایق کاغذی اش را به آب انداخت

او جفت را نمی فهمید

تنها سوار شد،

آبها به آینده می رفتند…

 

همینجا دست بردم به شعر

و زمان را

مثل نخی نازک

بیرون کشیدم از آن!

دانه های تسبیح ریختند:

من

تو

کودکی

قایق های کاغذی

نوح

آینده

 

تو را

با کودکی ام

بر قایق کاغذی سوار کردم و

به دور دست فرستادم،

بعد با نوح

در انتظار توفان قدم زدیم.

 

 

از : گروس عبدالملکیان

 

به مسعود، کارگری که بیشتر بود.

 

با کیسه ای سیاه و چروکیده

از رختهای کار

با دستهای کار

موهای کار

ابروهای کار،

نشسته در میدان.

 

نشسته

در

میدان

 

مجسمه ای از سنگ

که از بخت ِ بد

قلب دارد.

 

 

از : گروس عبدالملکیان

 

می ترساندم قطار،

وقتی که راه می افتد

و این همه آدم را

از آن همه جدا می کند

 

حالا نوبت باد است

بیاید،

چند دستمال خیس مچاله

یک کلاه ِ جامانده در ایستگاه را

بردارد، ببرد

بعد شب می آید

با کلاهی که باد برده بود،

آن را

بر ایستگاه می گذارد به شعبده،

ادامه ی شعر تاریک می شود…

 

از اینجا

با دوربین مادون فرمز ببینید:

چند مرد، یک زن

که رفته بودن با قطار،

نرفته اند…

دستمالی را که باد برده بود

نبرده است

اصلاً ریل

کمی آن طرف تر تمام شده

و این قطار زنگ زده

انگار سالهاست

همانجا ایستاده است.

 

مسافرانش

حرف می زنند

قهوه می خورند

می خندند

و طوری به ساعت هایشان نگاه می کنند

که انگار نمی بینند

عقربه به استخوانشان رسیده است

 

 

از : گروس عبدالملکیان

 

وقتی کلید را

در جیب هایم پیدا نمی کنم

نگران هیچ چیز نیستم

 

وقتی کسی

دست بر سینه ام می گذارد

یا وقتی که پشت میله ها نشسته ام

نگران هیچ چیز نیستم …

 

مثل رودخانه ای خشک

که از سر عبور می کند

و هیچ کس نمی داند

می رود

یا باز می گردد…

 

 

از : گروس عبدالملکیان

 

پنهانت می کنم پشت پرده ها

زیر پوست

در کلمه

در دهان

 

پدیدار می شوی در ندیدارها…

 

دست بر دهانت می گذارم

و پنهانت می کنم در مرگ …

تابوت را می بندم

و تاریکی ِ تو را

از تاریکی ِ جهان جدا می کنم.

خودم را می زنم به آن راه

که تو نیستی

ریشم بلند می شود

بلند می شوم

خودم را می زنم به بیداری

به خواب

که سخت است

نبضت مدام بگوید:

چرا؟

چرا؟

چرا؟

چرا؟

چرا؟

چرا؟

 

خودم را می زنم به خیابان های

شب های

سیگار های

های های منی که از خلآ پر بود…

همین طور برای خودم می خندم

همین طور برای خودش اشک می آید

 

همین طورهاست

که دیوانگی پیراهن ِ کلمه اش را پاره می کند

و گورت را می کند

می کند

می کند

می کند

می کند

می کند …

 

آب بیرون می زند.

 

 

از : گروس عبدالملکیان

 

دیگر روز از سرم گذشته و

حوصله از پیراهنم سر رفته …

به خیابان می روم

شماره را می گیرم

و در ِ باجه را می بندم

 

طبیعی‌ست که اینجای شعر را نمی شنوید

 

عکس را توی پاکت می گذارم

و آن را می بندم

 

طبیعی‌ست که این را هم ندیده اید

 

در روزهای بعد

دیدم کسی مدام

پشت درختها پنهان می شود

به سایه ها می گریزد

و در انتظار فرصتی خلوت

با تپانچه ای در جیب

تعقیبم می کند

 

رفتارش کاملا طبیعی‌ست

 

او نمی داند

خودم استخدامش کرده ام.

 

 

از : گروس عبدالملکیان

 

دراز کشیده ام

زنم شعری از جنگ می خواند

همین مانده بود

تانکها به تختخوابم بیایند.

 

گلوله ها

خوابهایم را

سوراخ سوراخ کرده اند

بر یکی از آنها چشم می گذاری:

خیابانی میبینی

که برف پوستش را سفید کرده است…

کاش برف نمی آمد

که مرز ملافه و خیابان پیدا بود

 

حالا تانکها

از خاکریز ملافه های تخت گذشته اند و

کم کم به خوابم وارد می شوند:

من بچه بودم

مادرم ظرف می شست

و پدرم با سبیل سیاهش به خانه بر می گشت

بمبها که می باریدند

هر سه بچه بودیم…

 

تصویرهای بعدی این خواب

خفه ات می کند!

چشمهایت را ببند

لب بر این دریچه کوچک بگذار

و تنها نفس بکش

نفس بکش!

نفس بکش!

نفس بکش!

نفس بکش لعنتی!

نفس بکش!

نفس…

 

دکتر سرش را تکان می دهد

پرستار سرش را تکان می دهد

دکتر عرقش را پاک می کند

و رشته کوههای سبز

بر صفحه مانیتور

کویر می شوند…

 

 

از : گروس عبدالملکیان

 

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی