امروز :جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۲۰۹۴

سوار زخمی از جنگ، داشت برمی گشت

سوار اسب … که نه! مرد توی ماشین بود

 

هوای یخ زده شب به صورتش می خورد

و برف داشت می آمد … و شیشه پایین بود

 

به جاده زل زده بود و به نور و تاریکی

به خود، به حرکت اشیاء، به شهر بدبین بود

 

گرفت در بغلش ساک خاک خورده تری

و گریه کرد به آهستگی، که غمگین بود

 

«دلت گرفته؟ چرا؟ من که عاشقت هستم

دلت برای تفنگت چه زود تنگ شده»

 

نه! مرد پاشده یک روز با صدا، با جیغ

و خاک ریخته روی سرش… و جنگ شده

 

و چشمهاش نشسته میان کاسه ی خون

دلش که تکه ای از ماه بوده، سنگ شده

 

کنار دلهره با تیربار خوابیده

گلوله خورده سرش، عاشق تفنگ شده!

 

صلاح کار کجا؟ خانه ی خراب کجا؟!

کسی نبود بفهمد که من خراب ترم!

که استخوان کسی لای زخمهای من است

که از جهنم موعود در عذاب ترم

 

پیاده می شوم از تاکسی، کجای جهان؟!

برای زندگی از قبل، بی جواب ترم!

 

و اسب شیهه کشید و به آخورش برگشت

سوار غرق شد از گریه توی خواب ترم

 

 

 

از : فاطمه اختصاری

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی