هست شب، یک شب دم کرده و خاک،
رنگ رخ باخته است.
باد، نوباوه ابر، از بر کوه،
سوی من تاخته است.
هست شب، همچو ورم کرده تنی، گرم در استاده هوا.
هم ازین روست نمی بیند اگر گمشده ای راهش را.
با تنش گرم، بیابان دراز،
مرده را ماند در گورش تنگ.
بدل سوخته من ماند،
بتنم خسته که می سوزد از هیبت تب!
هست شب، آری، شب.
از : نیما یوشیج