صندلیها ساکتند
در را
روی تنهایی کشو میکنم
ناگهان
سنگ به پنجره می زند
مأمور آب
هر که برمی گردد
قرار نیست
آدم سابق باشد
روزی
برمیگردم
تا تکههای فراموشیات را
زیرِ فرش پیدا کنم
از : مانی آروین
شما حقیقت را بردهاید به ماضی
چرا که بدن روی طناب تابخورده است
چرا که قاتل در ابعاد زمان جاریست
و پول روی پول میگذارد
شما آزادی را بردهاید به ماضی
چرا که دادرسی شیشهای ندارید
و دفاع شیشهای ندارید
و منظره ندارید
و شیشه ندارید
و حقیقت برایتان ارزشی ندارد
شما ابعاد را کشتهاید
چرا که هیچ قاعدهای با هیچ حکمی ارتباطی ندارد
و هیچچیز با هیچچیز ارتباطی ندارد
و بدن روی طناب تاب خورده است.
از : علیرضا بهنام
گر راست گفته اند که شیطان فرشته است
چشم تو، این نجیب سراپا فریب را
شیطان سرشته است!
وان چهره را که مثل کتاب مقدس است
شیطان نوشته است
هر خنده و نگاه تو، ـ آیات این کتاب
مانند آذرخش
گویی ز آسمان
برمن فرود آمده، بیرحم! بیامان!
روزی هزار رکعت،
در پیش آن نگاه و تبسم
من در نماز حیرت و حسرت
استاده
گیج
گُم!
دیریست، ای فرشته و شیطان توامان!
ایمان من مرا
از هرچه غیر توست درین دهر کنده است.
خوش، در بهشت دوزخیانم فکنده است.
از : فریدون مشیری
- شعر, فریدون مشیری
- ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۰
هست شب، یک شب دم کرده و خاک،
رنگ رخ باخته است.
باد، نوباوه ابر، از بر کوه،
سوی من تاخته است.
هست شب، همچو ورم کرده تنی، گرم در استاده هوا.
هم ازین روست نمی بیند اگر گمشده ای راهش را.
با تنش گرم، بیابان دراز،
مرده را ماند در گورش تنگ.
بدل سوخته من ماند،
بتنم خسته که می سوزد از هیبت تب!
هست شب، آری، شب.
از : نیما یوشیج
- شعر, نیما یوشیج
- ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۰
یک روز سطری از این شعر
مثل سوت قطاری از کنار گوشَت عبور می کند
واژه ها برایت دست تکان می دهند
خاطره ها
مثل آشنایان دورت به تو نزدیک می شوند
و فکر می کنی
چرا نبض این شعر برای تو اینقدر تند می زند ؟
– نگاهم می کنی
و چشم هایت چقدر خسته اند !
انگار از تماشای منظره ای دور برگشته اند –
نگاه می کنی به من
برفی که بر موهایم باریده
راه تمام آشنایی ها را بسته است
انگشتانم استخوانی تر از آن شده اند
که نوازشی را یادت بیاورند
و تمام این سال ها
آنقدر میان خطوط موازی دفترم
دست به عصا راه رفته ام
که بردن نامت کمر واژه هایم را خواهد شکست
نگاه می کنی به خودت
که پس از سال ها دوباره از دهان زنی بیرون آمده ای
و لرزش لب هایش را انکار می کنی
میان سطرهایش راه می روی
و پاهای بیست و چند سالگی ات را انکار می کنی
واژه ها
دوباره برایت دست تکان می دهند
خاطره ها
مثل آشنایان نزدیکت از تو دور می شوند
و این شعر
برای همیشه حافظه اش را از دست می دهد .
از :لیلا کردبچه
- شعر, لیلا کردبچه
- ۲۶ تیر ۱۳۹۴
از زیر سنگ هم شده پیدایم کن!
دارم کم کم این فیلم را باور می کنم
و این سیاهی لشکر عظیم
عجیب خوب بازی می کنند.
در خیابان ها
کافه ها
کوچه ها
هی جا عوض می کنند و
همین که سر برگردانم
صحنه ی بعدی را آماده کرده اند
از لابلای فصل های نمایش
بیرونم بکش
برفی بر پیراهنم نشانده اند
که آب نمی شود
از کلماتی چون خورشید هم استفاده کردم
نشد!
و این آدم برفیِ درون
که هی اسکلت صدایش می کنند
عمق زمستان است در من
..
اصلا
از عمق تاریک صحنه پیدایم کن!
از پروژکتورهای روز و شب
از سکانس های تکراری زمین، خسته ام!
دریا را تا می کنم
می گذارم زیر سرم
زل می زنم
به مقوای سیاه چسبیده به آسمان
و با نوار جیرجیرک به خواب می روم
نوار را که برگردانند
خروس می خواند.
..
از توی کمد هم شده پیدایم کن!
می ترسم چاقویی در پهلویم فرو کنند
یا گلوله ای در سرم شلیک
و بعد بگویند:
” خُب،
نقشت این بود”
از : گروس عبدالملکیان
- شعر, گروس عبدالملکیان
- ۰۶ تیر ۱۳۹۴
به چشمهای نجیبش که آفتاب صداقت
و دستهای سپیدش
که بازتاب رفاقت
و نرمخند لبانش نگاه می کردم
و گاه گاه تمام صورت او را
صعود دود ز سیگار من
کدر می کرد
و من به آفتاب پس ابر خیره می گشتم
و فکر می کردم
در آن دقیقه که با من
نه تاب گفتن و نه طاقت نگفتن بود
و رنج من همه از درد خود نهفتن بود
سیاه گیسوی من مهربانتر از خورشید
از این سکوت من آزرده گشت و هیچ نگفت
و نرمخنده نشکفته
بر لبش پژمرد
و روی گونه گلگونش را
غبار سرد کدورت در آن زمان آزرد
توان گفتن از من رمیده بود این بار
در آخرین دیدار
تمام تاب و توانم رهیده بود از تن
اگر چه سخن ِ از تو می گریزم را
چهبارها که به طعنه شنیده بود از من
توان گفتن از من رمیده بود این بار چرا ؟
که این جداییم از او نبود از خود بود
و سرنوشت من آنگونه ای که میشد بود
از : حمید مصدق
آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفردر آب دارد می سپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دائم میزند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که میدانید.
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن،
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا تواناییّ بهتر را پدید آرید،
آن زمان که تنگ میبندید
برکمرهاتان کمربند،
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد میکند بیهود جان قربان!
آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!
نان به سفره،جامه تان بر تن؛
یک نفر در آب میخواند شما را.
موج سنگین را به دست خسته میکوبد
باز میدارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایههاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده درگود کبود و هر زمان بیتابش افزون
میکند زین آبها بیرون
گاه سر، گه پا.
آی آدمها!
او ز راه دور این کهنه جهان را باز میپاید،
می زند فریاد و امّید کمک دارد
آی آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!
موج میکوبد به روی ساحل خاموش
پخش میگردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش
می رود نعره زنان، وین بانگ باز از دور میآید:
-“آی آدمها”…
و صدای باد هر دم دلگزاتر،
در صدای باد بانگ او رهاتر
از میان آبهای دور و نزدیک
باز در گوش این نداها:
-“آی آدمها”…
از : نیما یوشیج
- شعر, نیما یوشیج
- ۰۳ خرداد ۱۳۹۴
این شعر را همین حالا بخوان
وگرنه بعدها باورت نمی شود
هنگام سرودنش چگونه دیوانه وار عاشقت بودم
همین حالا بخوان
این شعر را که ساختار محکمی ندارد
و مثل شانه های تو هربار گریه می کنم می لرزد
هربار گریه می کنم
.
.
.
.
.
.
.
و پیراهن هیچ فصلی خیس تر از بهاری نخواهد بود
که عاشقت شدم
از : لیلا کردبچه
- شعر, لیلا کردبچه
- ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴
بودن من بی مخاطب مانده است
من و عشق تنها مانده ایم
تا تنهایی نیز بر راز آفرینش افزوده شود
امشب از آن شبهایی است
که سکوت حرف اول را می زند !
از : مهدیه لطیفی
- شعر, مهدیه لطیفی
- ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴
تنهایی
ذره ذره خودی نشان می دهد
وقتی تو آن قدر کم پیدایی که
سنگینی روزگارم را مورچه ها به کول می کشند و
من تماشایشان می کنم
از : مهدیه لطیفی
- شعر, مهدیه لطیفی
- ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴
نمی شود دوستت نداشت
لجم هم که بگیرد از دستت
نهایتش این است که
دفتر چه ی خاطراتم
پر از فحش های عاشقانه می شود…
از : مهدیه لطیفی
- شعر, مهدیه لطیفی
- ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴