صندلیها ساکتند
در را
روی تنهایی کشو میکنم
ناگهان
سنگ به پنجره می زند
مأمور آب
هر که برمی گردد
قرار نیست
آدم سابق باشد
روزی
برمیگردم
تا تکههای فراموشیات را
زیرِ فرش پیدا کنم
از : مانی آروین