لبخند میزدم به مسلسلها
از لمس اشکهات برآشفتم
در کوچههام بوی چه میآمد
من پشت ماسک با تو چه میگفتم
از پشت ماسک، عاشق تو بودم
از پشت ماسک، بوسه فرستادی
در پسزمینه خسته و هجوآمیز
میدان خونگرفتهی آزادی
آن سمت زوزههای موتورها بود
این سمت، خشم له شده در مشتت
سنگر گرفته بود کسی پشتم
سنگر گرفته بود کسی پشتت
از تو که خودکشی شدنِ مرگی
از من که غرقها شدهام در سم
بدجور واضح است نمیترسی
بدجور واضح است نمیترسم
من میدوم تمام بیابان را
در انتظار آب نخواهم مُرد
این قلب من! گلوله بزن سرباز!
من توی رختخواب نخواهم مُرد
دیوانهوار هستی و زیبایی
آرایش لبان و تنت قرمز!
لبهای خونیات درِ گوشم گفت:
«غمگین نشو به خاطر من هرگز
من سرنوشتِ خواستنِ فریاد
در خاورِ میانهی غمگینم
من در توام… میان تنت، روحت…
از پشت پلکهای تو میبینم
فردا که روز خنده و آزادیست
من در میان سینهی تو شادم
حبسم بکن میان نفسهایت
من توی دستهای تو آزادم»
.
چشم تو بسته میشود آهسته
نبضت سکوت میکند از فریاد
من گریه میکنم… و از این به بعد
به صبر خود ادامه نخواهم داد
دیگر بس است مردنِ با لبخند
کافیست این شکنجه و خاموشی
من انتقامِ حرکتِ تاریخم
دیگر نه بخششی، نه فراموشی!
فردا که روز حتمی آزادیست
فردا که روز خنده و خوشحالیست
تو در منی، کنار منی امّا
جای تو در تمام جهان خالیست
ما «عشق سالهای وبا» بودیم
در صفحههای کندهی از تقویم
یا اینکه در مکان بدی بودیم
یا اینکه در زمان بدی بودیم
این داستان مسخرهی ما بود
غمگین و ناتمامتر از هر چیز
عشقی که مانده است از آن یک مرد
که گریه میکند وسطِ پاییز…
از : سیدمهدی موسوی
- سیدمهدی موسوی, شعر
- ۰۶ خرداد ۱۴۰۲
آمد مچاله شد لب میزم زنی که نیست
با روسری سرمه ای و دامنی که نیست
من را گرفت در بغل و بعد . . .
بعد . . .
بعد . . .
لرزش گرفت در هیجان تنی که نیست
من را گرفت در بغل و داغ تر شدم
خون مزّه کرد زیر لبان منی که نیست
آنوقت بالهای مرا پس گرفت و رفت . . .
تا صبح بعد بر سر شعرش شعار داد
آتش گرفت دفتر شعرش ، شعار داد
تا صبح بعد در شب بی روشنی که نیست :
ـ عشق شما درست سه حرف است ، مثل
م
ر
گ
بر جمله های ساده ی ما مبتنی که نیست
عشق شما ـ کنار تو اعجاز می شوم ـ
بی بال پر کشیدنِ من دیدنی که نیست
عشق شما…
ـ ببخش ، ولی جمله ناقص است ـ
این قدر بی هوا که تو دل می کنی که نیست
هذیان مرد تا شب رفتن حضور داشت . . .
مژگانِ تو ؟ نه ! بخیه زدن وقت می برد
چشمان کرم خورده ی من وقت می برد
سخت است زخم های تو با سوزنی که نیست
سخت است ، زخم های شما وقت می برد
طبق محاسبات دقیق تنی که نیست
اصلاً بیا دوباره کمی حرف میزنیم
این آدم عجیب غریب آهنی که نیست
اصلا رها . . .
نه ! خواستنم را رها نکن
اصلا . . . برو !
به حرف کسی اعتنا نکن
چشمان گربه ای تو دزدیدنی که نیست !
دستی کشید روی لبانش زنی که بود
با چشم های سرمه ای و دامنی که نیست
آنوقت مرد خاطره ها را قطار کرد
بر ریل های رفته ی راه آهنی که نیست
خندید و چشم های خودش را نشانه رفت
پاشید خون به دکمه پیراهنی که نیست
خندید و بالهای خودش را صدا نکرد . . .
اسفند ماهِ گمشده ی من ! نیامدی
تا گم شوم میان تن بهمنی که نیست…
از : حامد ابراهیم پور
- حامد ابراهیم پور, شعر
- ۰۳ اسفند ۱۴۰۱
ـ مرا ببخش .. و آنگاه مغز زن ترکید!
و گیسوانش بر روی پیرهن ترکید
و بعد ذوب شد و در بغل فشرد مرا
و سینه هایش در دستهای من ترکید
مغاعلن فعلاتن میان خون گم شد
و وزن شعر بهم خورد و تن تتن ترکید:
و بعد یک شب پاییزی،
زنی دوباره مرا زایید
جنین لاغر من افتاد،
کنار نعش تو در بستر
تو مرده بودی و چشمانت
شبیه مرگ دو تا دریا
تو مرده بودی و دستانت،
شبیه مرگ دو تا کفتر
و بعد پیش تو افتادم،
کفن شکوه غریبی داشت
هنوز بوی کمی شب بو
هنوز طعم کمی شبدر!
سپیده می زد و سرهامان
کبود می شد و می لرزید
سر من و تو گره می خورد،
میان خاک به یکدیگر
و من دوباره تو را کشتم،
که باز پیش خودم باشی
فقط میان همین خانه،
فقط میان همین دفتر!
مفاعلن فعلاتن فع،
جنون گرفت و دگرگون شد
و رنگ قافیه ها خشکید،
میان آتش و خاکستر…
جنازه خواست بگوید که دوستت دارم
که ذرّه ذرّه ورم کرد و در کفن ترکید
جنازه پودر شد و زیر آسمان گم شد
و قلب ِ راوی در زیر ِ پیرهن ترکید!
خیال داشت که از شهر مرده کوچ کند
که بین راه تونل گم شد و ترن ترکید …
از : حامد ابراهیم پور
- حامد ابراهیم پور, شعر
- ۲۴ بهمن ۱۴۰۱
[تمساح توی آب فرو رفت و…]
-«درد را
من می کشم ولی تو فقط اسم مرد را↓
روی خودت گذاشته ای تا که خِشـ…»
:«بگو!
من درک می کنم، نه! خجالت نکش،بگو!
حق طبیعی ات شده فریاد و فحش و قهر
مثل تمام ِ مردمِ بی اعتماد شهر
.
عادت که کرده ایم به روز و شبی گهی
از دست دادنِ همه با بی توجهی
دیگر نیاز نیست مراعات حال من
راحت شده ست از همه جنبه خیال من
دیگر دلی وجود ندارد، کسی که نیست
من مرده ام عزیز، بگو درد… درد چیست؟»
[زل زد به طعمه ای که فقط ایستاده بود
این قصه یک تقابل بی ربط و ساده بود]
یک مرد غیرقابل حل توی جدول است
که سال هاست منتظر تو معطل است
با پنج حرف گمشده توی مهای غلیظ
تنهاییاش به تیرگی عمق جنگل است
دنبال من بگرد در این یاس فلسفی
آهسته تر عزیز! که اینجا پر از تله است
[تمساح در دو چشم سمج گیر کرده بود
راهی نداشت، حادثه تغییر کرده بود]
این درد، درد بچه پس انداختن نبود
با خانه های خالی تو ساختن نبود
چسبیده ام به پنج عمودی زندگیت
در بازی تو دلهره ی باختن نبود
بی حرف، بی تکان، جلویم ایستاده ای
انگار هیچ چیزی در این بدن نبود
انگار مرده ای و نمی فهمی ام که درد
را می کشم به عمقِ…به عق ِ لجن…
[نبود!
نه هیچ کس نبود که این راه را بلد
باشد، کمک!…کمک!…]
نه! کسی واقعاً نبود!
از : فاطمه اختصاری
- شعر, فاطمه اختصاری
- ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۱
دندان ِ کرم خورده، سرت روی صندلی
کرم کتاب خواندن و تا صبح خر زدن
چک کردن ِ ایمیل و تمام کامنت ها
دنبال هیچ چیز، به هر سمت سر زدن
لیوان ِ چای، چُرت ِ پس از بحث فلسفی
بی حوصله به هر چه و هرکس تشر زدن
دل درد، خوردن ِ ژلوفن با نبات داغ
با هم اتاقی ات وسط تخت عَر زدن
با چشم های بسته رسیدن سر ِ کلاس
اسمی که «هست» بین حضور و غیاب ها
اسمی که حرف های فروخورده دارد و
از درد ِ درد گم شده لای کتاب ها
دستی بلند می شود و سعی می کند…
آماده اند قبل سؤالت جواب ها
با هم کلاسی پَکرت می روی فرو
با چشم های باز، فرو، توی خواب ها
کرمی درون جمجمه ات وول می خورد
از لرزش موبایل به دنیا می آیی و
در مرکز اتاق شلوغی نشسته ای
هی سعی می کنی که بفهمی کجایی و
با هرچه هست دُورو برت، با خود ِ خودت
با هرکه زل زده به تو ناآشنایی و
حس می کنی که سوخته کلّ تنت، ولی…
پایت که خورده است به لیوان چایی و…
ردّ ِ تماس کن! نگرانت نمی شوند!
ول کن کمی گلوی زنی را که خسته ای
افتاده ای به جان خودت مشت می زنی
دندان کرم خورده ی خود را شکسته ای
با لکه های تازه ی خون پشت پیرهن
روی کتاب های نخوانده نشسته ای
و بسته می شود وسط شعر، چشم هات
و باز می کنی چمدان را که بسته ای…
از : فاطمه اختصاری
- شعر, فاطمه اختصاری
- ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۱
سوار زخمی از جنگ، داشت برمی گشت
سوار اسب … که نه! مرد توی ماشین بود
هوای یخ زده شب به صورتش می خورد
و برف داشت می آمد … و شیشه پایین بود
به جاده زل زده بود و به نور و تاریکی
به خود، به حرکت اشیاء، به شهر بدبین بود
گرفت در بغلش ساک خاک خورده تری
و گریه کرد به آهستگی، که غمگین بود
«دلت گرفته؟ چرا؟ من که عاشقت هستم
دلت برای تفنگت چه زود تنگ شده»
نه! مرد پاشده یک روز با صدا، با جیغ
و خاک ریخته روی سرش… و جنگ شده
و چشمهاش نشسته میان کاسه ی خون
دلش که تکه ای از ماه بوده، سنگ شده
کنار دلهره با تیربار خوابیده
گلوله خورده سرش، عاشق تفنگ شده!
صلاح کار کجا؟ خانه ی خراب کجا؟!
کسی نبود بفهمد که من خراب ترم!
که استخوان کسی لای زخمهای من است
که از جهنم موعود در عذاب ترم
پیاده می شوم از تاکسی، کجای جهان؟!
برای زندگی از قبل، بی جواب ترم!
و اسب شیهه کشید و به آخورش برگشت
سوار غرق شد از گریه توی خواب ترم
از : فاطمه اختصاری
- شعر, فاطمه اختصاری
- ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۱
این شعر آمده که شما را
این شعر آمده که صدا را
این شعر آمده که هوا را
….
با فعل های بد بشروعد!
با خنده ی بدون اجازه
هر بیت، عشق و کوه گدازه!!
یک آدم نچسب و قراضه
یک عکس یادگاری تازه
خیلی دروغ داشت، در این حد!
زیر لباس ِ قلقلکی ها
در خوابهای ما الکی ها
بر روی گاری ِ نمکی ها
توی کشوی قایمکی ها
این شعر را اگرچه نباید …
خون در ملات ساختمانی
خون لای درزهای زمانی
خون در صدای تعزیه خوانی
خون توی مشت مرد روانی
بشمار! مرگ ۶۳ درصد!
بالای آسمان قفسی بود
پایین ترش هوای کسی بود
با من بخوان اگر نفسی بود
این شعر زیرپوش کسی بود
بالای دستهای تو شاید
بی حرف، زندگی نباتی
دنیای مضحک ِ قروقاطی
از قرص خوابهای خیاتی
تصویرهای پاره فاطی
چیزی نمانده است بفهمد
از : فاطمه اختصاری
- شعر, فاطمه اختصاری
- ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۱
دریچه باز شد و آخرین پرنده پرید
«الف» به فکر پراکندگی ِ پرها بود
اگرچه هیچ کسی برنگشت «رفتن» را
هنوز منتظر آخرین خبرها بود
«الف» ادامه ی حرفی نگفته از تو نبود
«الف» اشاره ی دستی به دوورترها بود
نشست و خیره به خط های آخرین نامه…
اگرچه هیچ کسی برنگشت… در وا بود!
■
دریچه باز شد و دست رفت توی قفس
تو داشتی تلفن را جواب می دادی
پرنده روی تنش لمس کرد چاقو را
تو داشتی تلفن را جواب می دادی
«الف» به شستن خون از حیاط می پرداخت
تو داشتی تلفن را جواب می دادی
مزاحم سمجی بود پشت خط اما
تو با علاقه همیشه جواب می دادی
■
دریچه باز شد و… مساله دریچه نبود !!
فضای ِ خالی ِ بی انتهای ِ آن توو بود
«الف» که فلسفه می خواند هم نمی فهمید
پری که ریخته در خانه از خود او بود
که مرگ توی رگش داشت زندگی می کرد
که روی گردنش از قبل ردّ ِ چاقو بود
تو داشتی تلفن را جواب می دادی!
صدای بااااد تمامی ِ شب در آن سو بود…
■
کنار قهوه و سیگار ِ خود دراز کشید
پرنده خستگی زنده بودنش را داشت
نه میل ماندن و نه رفتن و نه مردن و نه…
که گوشه ی قفسش عکسی از زنش را داشت
که پشت اینهمه دیوار و پرده های ضخیم
هنوز دنیا شب های روشنش را داشت
که زل زده به قفس، شعر می نوشت هنوز
بدون قافیه هم، ترس ِ «رفتنش» را داشت
از : فاطمه اختصاری
- شعر, فاطمه اختصاری
- ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۱
«نماز شام غریبان چو گریه آغازم
به مویه های غریبانه قصه پردازم
به یاد یار و دیار آنچنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر بر اندازم»*
: چه بیتهای قشنگی! چه فال خوبی بود!
ــ ولی چقدر پر از غم! چه نیّتی کردی؟
: برای راز شنیدن سوال خوبی بود!
ــ من آن دهانه ی غارم که توش تاریک است
: که رازداری یعنی؟! مثال خوبی بود!
دو سال پیش کسی … بی خیال!
ــ حرف بزن!
: خلاصه می کنم آن سال … سال خوبی بود
ــ دلت نخواسته برگردد و …
: نخواستمش!
اگرچه مرد خوش و خوش خیال خوبی بود
ــ ولی هنوز به یادش که فال می گیری!
سکوت ِ طولانی … انتظار ِ طولانی
دو آدم تنها در قطار ِ طولانی
که خواستند به یک شعر مشترک برسند
در این سفر که نه! در یک فرار طولانی
فرار کردند از یک گذشته ی تاریک
و گم شدند درون ِ دو غار ِ طولانی !
از : فاطمه اختصاری
* حافظ
- شعر, فاطمه اختصاری
- ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۱
خانه ای روی کوه یخ بودن
عمری از آفتاب ترسیدن
شکل یک تکه سیب کرم زده
گوشه میوه ها پلاسیدن
زندگی دردناک شد مثل
عسل از روی خاک لیسیدن
در افق هم نمی رسیم به هم
ما که تقدیرمان موازی بود
زندگی نکبتی حقیقی داشت
گرچه دنیای ما مجازی بود
از می و غمزه شعر می گفتیم
ادبیات خاله بازی بود
گوشه ی هفت شین شراب بخورد
سال نو شد … درخت کاج بگیر
اهل فرهنگ باش، در هر جشن
هدیه، دیوان ابتهاج بگیر
دوستهایت گلوله می خوردند
تو ولی وام ازدواج بگیر
منفصل های متصل بودیم
«ما» همیشه اسیر «ایشان» بود
خاک چرکین مان اگر رگ داشت
سهم حمام فین کاشان بود
باز شکر خدا که صورتمان
باب میل اسیدپاشان بود
ما که آغاز قصه حذف شدیم
راویِ داستان سلامت باد
گرچه دست دعایمان خالی است
حضرت آسمان سلامت باد
سر ما روی نیزه است اما
سر چنگیز خان سلامت باد
خنده و بوسه و امید گذشت
زنده بودیم؛ فعل ماضی شد
عده ای پیشرفت می کردند
مثل آدم کشی که قاضی شد
آه و نفرین جوجه شاعرها
ادبیات اعتراضی شد
گرگ از ما هراس خواهد داشت
خشم یک مشت بچه خرگوشیم
ناممان ماندگار خواهد شد
گرچه از یادها فراموشیم
عاقبت روی شهر می ریزیم
ما که آتشفشان خاموشیم
ساعتی خوابگرد و ناکوکم
وسط چرت مرگ، بیدارم
هر چه پاکم کنند معلومم
رد یک فحش روی دیوارم
خنچرش را عمیق تر می زد
هر که می گفت: دوستت دارم…
دوزخ رنج، شعله ی ابدی
آتش بی خلیل یعنی من
حیرت اژدهای غرق شده
وسط رود نیل یعنی من
همه شهر دشمنم شده اند
مسلم ابن عقیل یعنی من
شاید از عشق جان به در بردم
سر و موی سپید را چه کنم
فرض کن شاخ دیو را کندم
هفت خوان جدید را چه کنم
گیرم از جنگ زنده برگردم
غم گرد آفرید را چه کنم
بغلم کن، بگو که خانه کجاست
هر کجا هست می روم مادر
جاده ای تازه پیش رویم نیست
سمت بن بست می روم مادر
دست های مرا رها نکنید
دارم از دست می روم مادر…
از : حامد ابراهیم پور
- حامد ابراهیم پور, شعر
- ۲۱ فروردین ۱۴۰۱
تبعید فلسفه به شب من، از بحث باغچه سرِ یک گل
پایان سال گریه و امید، آغاز روزهای تحمل
در حین کار تجربه کردن، در انتظار تجربه کردن
دیوانه وار تجربه کردن، با شیشه های خالی الکل
تنهایی از قضاوت تنها! از پشت بام دیدن دنیا
مانند کوه خسته و برجا، درد رسیدن به تکامل
آیینه ای که از تو بمیرم، بیماری سکوت بگیرم
تکرار ِ دردناک ِ به […]م، در پچ پچ ِ جماعت کـ*ـخل
مکث و فرار یک بُز کوهی، از ترس ارتباط گروهی
تثبیت چند عقده ی روحی، سرکوب چندجور تمایل
از چشم هات مست و خرابم، شب ها نمی شود که بخوابم
بدجور می دهند عذابم اجزای گریه دار تو در کل!
از آتش ِ گرفته به جنگل، از خواب های این شب تنبل
دل بسته ای به برق مسلسل، دل بسته ام به دُور تسلسل…
از : سیدمهدی موسوی
- سیدمهدی موسوی, شعر
- ۰۴ اسفند ۱۴۰۰
یک چراغ خـاموش است، یک چراغ روشـن نیست!!
کوچـه ای که تـاریک است جای شعر گفتن نیست
هـر دو پـوچ می مانیم، هـر دو پـوچ مـی میریـم
من که عـاشق او بود، او که عـاشق من نیست
مثـل اشتباهی محض، در تضاد با خـویشیـم
آدم آهنـی هستیم، جنسمان از آهن نیست
مــرد مــثـل دخـتــرهــا، گــریــه مـی کـنــد آرام
زن اگر چه بغض آلود، فرض می کند “زن” نیست
بی پنـاه و سرگـردان، در تمام این ابیـات
اتّفاق می افتد، شاعری که اصلا نیست
بــاز شعــر مـی گـویـم، گــرچه خــوب مـی دانــم
شعر فلسفه بازی ست، جای گریه کردن نیست!
از : سیدمهدی موسوی
- سیدمهدی موسوی, شعر
- ۳۰ بهمن ۱۴۰۰