امروز :دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۲۰۹۸

[تمساح توی آب فرو رفت و…]

-«درد را

من می کشم ولی تو فقط اسم مرد را↓

 

روی خودت گذاشته ای تا که خِشـ…»

:«بگو!

من درک می کنم، نه! خجالت نکش،بگو!

 

حق طبیعی ات شده فریاد و فحش و قهر

مثل تمام ِ مردمِ بی اعتماد شهر

.

عادت که کرده ایم به روز و شبی گهی

از دست دادنِ همه با بی توجهی

 

دیگر نیاز نیست مراعات حال من

راحت شده ست از همه جنبه خیال من

 

دیگر دلی وجود ندارد، کسی که نیست

من مرده ام عزیز، بگو درد… درد چیست؟»

 

[زل زد به طعمه ای که فقط ایستاده بود

این قصه یک تقابل بی ربط و ساده بود]

 

یک مرد غیرقابل حل توی جدول است

که سال هاست منتظر تو معطل است

 

با پنج حرف گمشده توی مه‌ای غلیظ

تنهایی‌اش به تیرگی عمق جنگل است

 

دنبال من بگرد در این یاس فلسفی

آهسته تر عزیز! که اینجا پر از تله است

 

[تمساح در دو چشم سمج گیر کرده بود

راهی نداشت، حادثه تغییر کرده بود]

 

این درد، درد بچه پس انداختن نبود

با خانه های خالی تو ساختن نبود

 

چسبیده ام به پنج عمودی زندگیت

در بازی تو دلهره ی باختن نبود

 

بی حرف، بی تکان، جلویم ایستاده ای

انگار هیچ چیزی در این بدن نبود

 

انگار مرده ای و نمی فهمی ام که درد

را می کشم به عمقِ…به عق ِ لجن…

[نبود!

 

نه هیچ کس نبود که این راه را بلد

باشد، کمک!…کمک!…]

نه! کسی واقعاً نبود!

 

 

 

از : فاطمه اختصاری

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی