من اگر بمیرم
چهکسی میفهمد این صدایی که مُرده
صدای من بودهست
من اگر بمیرم
چهکسی میفهمد این جایی که بودهام
همیشه اعماق بودهست
همیشه دور بودهست
من اگر بمیرم
چهکسی میفهمد دوست داشتهام
باد را در آغوش بگیرم
من اگر بمیرم
چهکسی میفهمد چیزی شبیه آهنربا
جا خوش کرده بوده روی زبانم
من اگر بمیرم
چهکسی میفهمد رنگِ آفتاب بوده چشمهای من
به سپیدی برف بوده قدمهای من
از : آدونیس
ترجمه از : محسن آزرم
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۳ فروردین ۱۴۰۱
تو را با خطوط سیاه میکشم
و موهایت را با نقطه چین
لبهایت را
لبهایت را درون چشمهایم پنهان میکنم
کمی دریا را به چشمهایت میریزم
ولی دریا را رسم نمیکنم
اندامت را سفید میکشم
سینه هایت را سفید
دستهایت را و پاهایت را
آنگاه پرده ای روی آن میکشم
تا حسرت دیدن تو بماند روی دل همگان
تنها خودم تو را دیدهام
بی پرده
بر ه نه
از : ندی انسی الحاج
ترجمه از : بابک شاکر
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۱ فروردین ۱۴۰۱
دیوارهای شهر به من گفتند
یا تو را فراموش کنم و یا بمیرم
عشق ما را جز عشق آرام نمی بخشد
پس این دل را سکوت اولیتر است
آسمان ، در تعبید گاه من
در شهرم ، میبارد
و ز تو نه خبر تازهای دارم نه نامهای
هدیه ی من برای تو
که شعلهی آتش کوچک منی
دو بوسه است
پس به رغم زندانهای زمین
دستت را به سوی من دراز کن
دو دستت را
چرا که من غمگینم
و آسمان در دل و در شهر میبارد
از : عبدالوهاب بیاتی
ترجمه از : محبوبه افشاری
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۰ فروردین ۱۴۰۱
چشمان تو چنان ژرف است که چون خم می شوم از آن بنوشم
همهی خورشیدها را می بینم که آمدهاند خود را در آن بنگرند
همهی نومیدان جهان خود را در چشمان تو می افکنند تا بمیرند
چشمان تو چنان ژرف است که من در آن، حافظهی خود را ازدست می دهم
این اقیانوس در سایهی پرندگان ، ناآرام است
سپس ناگهان هوای دلپذیر برمی آید و چشمان تو دیگرگون می شود
تابستان، ابر را به اندازهی پیشبند فرشتگان بُرش می دهد
آسمان، هرگز، چون بر فراز گندم زارها ، چنین آبی نیست
بادها بیهوده غمهای آسمان را می رانند
چشمان تو هنگامی که اشک در آن می درخشد ، روشنتر است
چشمان تو ، رشک آسمان پس از باران است
شیشه ، هرگز ، چون در آنجا که شکسته است ، چنین آبی نیست
یک دهان برای بهار واژگان کافی است
برای همهی سرودها و افسوسها
اما آسمان برای میلیونها ستاره ، کوچک است
از این رو به پهنهی چشمان تو و رازهای دوگانهی آن نیازمندند
آیا چشمان تو در این پهنهی بنفش روشن
که حشرات ، عشقهای خشن خود را تباه می کنند ، در خود آذرخشهایی نهان می دارد ؟
من در تور رگباری از شهابها گرفتار آمدهام
همچون دریانوردی که در ماه تمام اوت ، در دریا می میرد
چنین رخ داد که در شامگاهی زیبا ، جهان در هم شکست
بر فراز صخرههایی که ویرانگران کشتی ها به آتش کشیده بودند
و من خود به چشم خویش دیدم که بر فراز دریا می درخشید
چشمان السا ، چشمان السا ، چشمان السا
از : لویی آراگون
- شاعران خارجی, شعر
- ۱۶ فروردین ۱۴۰۱
من اینجا
دلم سخت معجزه میخواهد و
تو انگار
معجزههایت را
گذاشتهای برای روز مبادا.
چشماندازى عریان
که دیرى در آن خواهم زیست
چمنزارانى گسترده دارد
که حرارت تو در آن آرام گیرد
چشمههایى که پستانهایت
روز را در آن به درخشش وا میدارد
راههایى که دهانت از آن
به دهانى دیگر لبخند میزند
بیشههایى که پرندگانش
پلکهاى تو را میگشایند
زیر آسمانى
که از پیشانى بىابر تو باز تابیده
جهان یگانهى من
کوک شدهى سبک من
به ضربآهنگ طبیعت
گوشت عریان تو پایدار خواهد ماند…
از : پل الوار
ترجمه از : احمد شاملو
- شاعران خارجی, شعر
- ۱۵ فروردین ۱۴۰۱
گورت را گم کن،
گورت را گم کن ای رنگین کمانِ من
رنگهای افسونگر گم شوید
این تبعید برایت لازم است
همچون دخترِ کوچکِ پادشاه با شالهای متغیر
و رنگین کمان تبعید شده است
چون هر که را رنگین کمانی باشد تبعید میکنیم
اما پرچمی به پرواز در آمده است
جایگاهات را در بادِ شمال پیدا کن
از : گیوم آپولینر
ترجمه از : شادی سابجی
- شاعران خارجی, شعر
- ۱۱ فروردین ۱۴۰۱
با من حرف میزنی
آنقدر نزدیک
که میشنوم
آنچه را نمیخواهم گوش کنم
میخندی تا آزارم دهی
میرقصی آنسوتر از صبح
سربههوا بازی میکنی
مرا درآغوش میکشی
و در گوشم زمزمه میکنی: « عشق
تو باید در بالاترین ارتفاع زندگی کنی »
از : آندره ولتر
ترجمه از : سارا سمیعی
- شاعران خارجی, شعر
- ۱۰ فروردین ۱۴۰۱
آن که در کوچه پس کوچه های شهر پرسه می زند ، عشق من است
اینکه هنگام جدایی کجا می رود اهمیت چندانی ندارد
او دیگر نه عشق من است ؛ هرکه می تواند هم کلامش شود
دیگر به یاد نمی آورد چه کسی صادقانه دوستش می داشت
در اشتیاق عاشقانه ی نگاه ها جفت خویش را می جوید
وفاداری من به وسعت فاصله ای است که می پیماید
به من امید می دهد ، سپس ، سبکسرانه مأیوسم می سازد
چونان تخته پاره ای خوشبخت در ژرفنای وجودش زندگی می کنم
بی آنکه خود بداند آزادی من گنجینه ی اوست
به اوج عظیم کمال خویش که می رسد
تنهایی من ژرف می شود
آنکه در کوچه پس کوچه های شهر پرسه می زند ، عشق من است
اینکه هنگام جدایی کجا می رود ، اهمیت چندانی ندارد
او دیگر نه عشق من است ؛ هرکه می تواند هم کلامش شود
دیگر به یاد نمی آورد چه کسی صادقانه دوستش می داشت
و از دور راهش را روشن می دارد ، تا مبادا پایش بلغزد
از : رنه شار
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۳ اسفند ۱۴۰۰
توی تختش کش و قوس رفت و، عجب، دستها به دیوار برنخورد. فکر کرد: «اوا، مورچهها لابد خوردهنش…» و باز خوابش برد.
کمی بعد زنش گرفت و تکانش داد: «هی، تنبل باشی! تو که گرم خواب بودهای، خانهمان را ازمان دزدیدهند.» فیالواقع، آسمان نامقطعی همه سو پهن بود. پلوم فکر کرد: «زکی! کاریست که شده.»
کمی بعد صدایی به گوش خورد. یک قطار بود که هرچه تندتر میامد روشان. «با این ظاهر عجول»، فکر کرد، «به حتم قبل از ما میرسد». و باز خوابش برد.
بعد هم سرما بیدارش کرد. پاک خیس خون شده بود. چند تکه از زنش کنارش افتاده بود. فکر کرد: «خون همیشه مقادیری دردسر میاورد؛ اگه میشد این قطار رد نشود، کیفم چه کوک بود. اما حالا که رد شده…» و باز خوابش برد.
«ببینید»، قاضی میگفت، «چطور توجیه میکنید، زنتان، زخمی که هیچ، هشت تکه شده، بی این که شما، که پهلوش بودهاید، به خود زحمتکی دهید که نگذارید، بی این که شما، حتا، ملتفت شده باشید. نکته اینجاست. تمام موضوع اینجاست.»
«از این طریق که من نمیتوانم کمکی کنم»، چنین فکر کرد و باز خوابش برد.
«اعدام همین فرداست. جرف دیگری ندارد محکوم؟»
«ببخشید»، پلوم گفت، «من که جریان را دنبال نمیکردم.» و باز خوابش برد.
از : هانری میشو
ترجمه از : بیژن الهی
- شاعران خارجی, شعر
- ۱۶ اسفند ۱۴۰۰
هیچکس در آسمان نمیخوابد. هیچکس، هیچکس.
هیچکس نمیخوابد.
دور و بر لانههای خود
بوکشان گشت میزنند، آفریدههای ماه.
چلپاسههای حیّ
خواهد آمد نیش زنند
مردانی را که خواب نمیبینند،
وانکه شکسته دل گریزان است
تمساح بعید بیحرکت را، به زیر پرخاش نرم کواکب،
در گوشه کنار کوچهها خواهد یافت.
هیچکس در آسمان نمیخوابد. هیچکس، هیچکس.
هیچکس نمیخوابد.
مردهیی هست در دورترین گورستان
که سه سال مینالد
چون منظرهیی دارد خشک
در یک زانو؛
و کودکی که صبح امروزین خاکش کردهند
چندان سخت گریست
که سگها میبایست
برای خاموش کردنش میخواندند.
زندگی رویا نیست. هشدار! هشدار! هشدار!
ما به خوردن خاک نموک
پای پلهها میغلتیم،
یا فرا میرویم از رشتهی برف
به همسرایی کوکبان پژمرده.
اما نه فراموشی است و نه رویا:
گوشت زنده. بوسهها دهانها را پیوند میدهد
در انبوهی از عروق جدید؛
و آنکه از درد خویش آزردهست
درد بیآرامی خواهد داشت،
و آنکه از مرگ هراسان است
مرگ را به شانه خواهد برد.
روزی اسبان
در میکدهها خواهند زیست
و موران خشمگین
حمله به افلاک زرد خواهند نمود
که به چشمان ماده گاوها پناهنده میشود.
روزی دیگر
رستاخیز شاپرکان شرحه شرحه را خواهیم دید
و حتا قدم زنان
در منظر اسفنجهای دودی و زورقهای لال
خواهیم دید انگشترمان برق میزند
و گلهای سرخ زبانمان فرامیجوشد.
هشدار! هشدار! هشدار!
آنان که هنوز، اثر پنجهها و رگبار را نگهبانند،
این پسر که میگرید، چون
بر اختراع پل واقف نیست،
این مرده که دیگر
جز یک سر و یک کفش هیچ ندارد،
این همه را میباید بهسوی دیواری برد،
جا که چلپاسهها و مارها انتظار میکشند،
جا که رشتهی دندان خرس انتظار میکشد،
جا که دست مومیایی کودک انتظار میکشد.
و جا که موی بر جلد شتر سیخ میشود
به رعشهیی شدید و کبود.
هیچکس در آسمان نمیخوابد. هیچکس، هیچکس.
هیچکس نمیخوابد.
اما اگر کسی چشم فروبست،
تازیانهاش زنید، پسرانم، تازیانهاش زنید!
تا چشمانداز،
چشمهای باز باشد و زخمهای گر گرفتهی تلخ.
هیچکس در جهان نمیخوابد. هیچکس، هیچکس.
از این پیش گفتهام.
هیچکس نمیخوابد.
اما اگر کسی شباهنگام
خزهیی زیاده بر شقیقهها دارد،
پردهها را فراکشید
تا ببیند زیر ماه
پیالههای دروغیم را، شرنگ را، و جمجمهی تماشاخانهها را.
از : فدریکو گارسیا لورکا
ترجمه از : بیژن الهی
- شاعران خارجی, شعر
- ۱۶ اسفند ۱۴۰۰
شهید هفتم اردیبهشت، «آزادی» است
که عاشقانه و زیباست
که رویایی و دلانگیز است
و حرفهای معطر به جاودانگیاش
لطیف و رایحهپرداز و سبزِتاریک است.
که از نسیم دلانگیز باغهای جنوب
بهار مییابد
شهید هفتم اردیبهشت، مائدهای است
شنیدنی
کلام معجزهی روشنایی و طرب است
لطیفهی گل سرخ است در گذرگه باد
شهید هفتم اردیبهشت
زیباترین ترانهی عالم را
خاطرنشان زمزمهسار من
یا شور جاودانِ نَی و گیتار!
پروردگار طبل و پیانو!
شایان سوز و ساز بلندم کن
تا بیشتر به دامنت آویزم
و بیشتر گداز برانگیزم
شایستهی حضور و
پسندم کن
فردایی از مراد سر راه است
فردایی از خجستهترین ایام
تا شهریار گمنشدهاش باشم
یا تاجبخش تاج ستان
کاری
در بارگاه، منتظرم
باری!
از : عبدالقهار عاصی
- شاعران خارجی, شعر
- ۱۵ اسفند ۱۴۰۰
امشب تو بهانه من باش
ای پرنده کوچک
من اگر خدا بودم
سکوت را به شب می دادم
غم را به انسان
موسی را به بنی اسرائیل
و تو را برای خودم نگه می داشتم
من اگر خدا بودم
تو را روی «اِوِرست» بنا می کردم
امشب تو بهانه من باش
ای پرنده کوچک
شاید دچار ترانه ای شوم.
از : الیاس علوی
- شاعران خارجی, شعر
- ۱۴ اسفند ۱۴۰۰