از مه فراز آمدند، معاصران من
از درهی دود و درد
با چشمانی نانِگر
همچون دو پنجرهی بسته به چینی شکستهی جهان.
بی اسب آمدند
بی یراق و سلسله
از ظلمتی به ظلمت دیگر.
نرینه گاو زمان
پیشانیشان را شخم بطالت زده بود.
معاصران من
در سرزمین شکنجه و ضجه زاده شدند
و تاریکی بود و ستارهای نبود بر آسمانشان
با خشمی کور زاده شدند
پس آنگاه در خانهی تاریک
– در تاریکخانهی خویش-
به هم شمشیر بر نهادند با چهرهی نانمایان
و بر فراز اجساد یکدیگر به رقص مرگ در آمدند.
زیبائی از جهان کوچکشان رخت بر بسته بود
وقتی معاصران من به جستجویش بر آمدند
با دهان گشاده به جرعه فریادی.
معمار کلمات
ایشان را بگونهای خطابه کرد
که در سرزمینی فراخ
حیرتانگیزترین رنجها را کشیدند
تا شگفتانگیزترین گندمها را بکارند
زان پس معاصران من
دشنه در رگهای یکدیگر راندند
بی آنکه چهره از چهره باز شناسند!
بر آنان تعابیری تاریک فرو فرستاده شد
بههنگامی که شاعران
از شفافترین واژگان
بر زمین باغی برنهاده بودند!
معاصران من در فاصلهی آبی و خاک
شکنجه شدند.
پس آنگاه در هولانگیزترین درهها رقصیدند
با سپیدی مرگ بر اندامهاشان!
رگهایشان از سرود عشق تهی بود
پنداری از دروازهی نقرهای مرگ
با ترانهای که بر لبانشان نبود
بدین جهان رانده شدند.
سوگ، جریان مهیب هستیشان بود
سوگی همیشه بر همیشگی ِ سوگ!
گوئی یکی از قلعه زبرینی که نبود و نیست
به فروتر شدن و شکستن، فرمانشان گفت
پس ستم را سجده رفتند
و در آنسوی پوست خویش گم شدند.
با شنل وهم و خرافه
از پنجرههای قصری جادوئی برون افکنده شدند.
بی اسب آمدند
بی یراق و سلسله
از ظلمتی به ظلمت دیگر.
دیگر معاصران
– همراهان ِ هماندیش!-
– ستایندگان جهان زیبا
و زیبائی جهان، انسان-
دروازهی خِرَد بر معاصران، از اینگونه گشودند:
– «پردهی لبخند بر چهرهی فریب نمیپاید
از خون سبزه نمیروید
شادابی شما نه در پژمردگی ماست
و نه در سوگ ماست، آوازهایتان.
به زندگی در آویزید و به عشق
ای مرواریدهای به مرداب فرو شده!
این جهانی میبایدتان شد
چه از ستاره باشید یا از خاک
از خورشید یا از نسیم
حتی اگر از چشمهای برون تراویده باشید
به تاریکی مرگ خواهید پیوست
حیات تابلوی نقاشی نیست
حتی نقاشیها هم پیر میشوند!
با هر اندیشهای که سخن برانید
مرگتان در خواهد نوشت
پس مرگی سرخ بایدتان طلب آزادی را
از اسارت آسمان و زمین
و کفی از جویبار عشق نوشیدن.»
معاصران من اما در غوغاشان ساکنند
در سکوتشان ضجه میکشند
و میتازند با اسبهای چوبیشان
بر کورهراه سنتهای مندرس
و اعتقادات یکجانبه
رو سوی مقصدی که نمیدانند کجاست
و چشمهای که طعم آبش را نمیشناسند.
دیگر معاصران
– رهپویگان
که پوست اسبهاشان پردههای گرگرفتهی آتش است
و چهره در هالهای
از آتشدان اندیشه چرخان دارند-
این سرود بدین جهان میافکنند:
– «چونان درخت و ستاره و شبنم
و حماسههایی که در سپیده مشبک میشوند
فریادی باید شدن!»
معاصران من اما وقتی ستارهی سرخی میبینند
پلک میخوابانند
و دیدگانشان به رنگ هیچ خورشیدی نیست
از هیچ نسیمی رنگ شکفتگی نمیگیرند
و در اقیانوس هیچ فلسفهای
مروارید گمشدهشان را نمیجویند
و نه در هیچ زخمی
زیبایی گمشدهای را.
زشتی، رایجترین سکههاست
و آواز مردگان، سرزمین مرا پوشانده است
و خائنان با سرهای افراشته
از گورستان میگذرند!
دیگر معاصران
لگام بر میکشند اسب باد پای خِرد را
از سرزمین دانستن
و میسرایند:
– «لجن را با اطلسی و نیلوفر نمیتوان پوشاند
شب را نمیتوان سبز سرخ یا آبی دید
که شب همیشه سیاه است.
لعاب برشکستگی زیبا نیست
لبخند در سرزمین نفرت طبیعی نیست
و زهرابهی خیانت
در کورهی مهربانی گوارا نمیشود.»
معاصران من
– بیگانگان با من
که شعرم خنجری است شکسته
در استخوان نادانیشان-
با پاهای برهنه بر ریگزار خرافه ضجه میکشند
بر شانههایشان باران زنجیر است
و بر سینههایشان
گنداب بویناک زخم.
در خویش ته مینشینند مردابــــوار!
اما، اما
شب از ستاره میشکند
نفرت از عشق.
عقل از پلههای جهان بالا میآید
و بر سکوی سرخ خویش مینشیند.
معاصران من اما آری
درجاری ِ زمان
دیگر معاصران من خواهند شد.
۱۳۵۶- همدان
از : میرزاآقا عسگری (مانی)