امروز :شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳

بارها شُسته ای، نخواهد رفت!

ردّ خون من است روی تنت

نعش یک ببر منقرض شده ام

وسط بیشه زار پیرهنت…

 

عشق، دور است…بی سرانجام است

قطره ای آب، قبل از اعدام است

گریه ات دام، خنده ات دام است

منطقی نیست دوست داشتنت!

 

با سرانگشت های خسته ی من

مهربان شو کتاب ممنوعه

سهم چشمان بی قرار من است

سطرهای نخوانده ی بدنت!

 

خاطرات تو را قطار کنم؟

ناسزا بشنوم، فرار کنم؟

تو بگو عشق من! چه کار کنم

با تو و عاشقان بد دهنت!

 

صلح کردیم و زنده دفن شدیم

جنگ پیدایمان نخواهد کرد

گرچه از زیر خاک بیرون است

دست سربازهای بی کفنت…

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

دعا کردم برای بخت ِ روشن، گرچه می دانم

که خوشبختی نصیب شاعران ِ زودباور نیست

 

نمی دانم که از این خاک ِبی حاصل چه می خواهم

کجایی باد؟ گلدان خانه ی گل های پرپر نیست

برای روزهای خوب جنگیدیم و فهمیدیم

که غیر از مرگ، چیزی بین آدم ها برابر نیست!

 

تمام کوچه ها از دزدهای آشنا پر شد

چه آمد برسرت ای شهر ِزخمی؟پاسبانت کو؟

دوباره بیشه زیر پای روباهان ِ پیر افتاد

بگو ایران غریو شیرهای نوجوانت کو؟

مبادا بازهم تقدیرمانِ پایان بد باشد

کتاب ِ پاره پاره قهرمان داستانت کو؟

 

دوباره خاک سرخت خانه ی چنگیزخان ها شد

مبادا دامنت را…جنگ کن با چنگ و دندانت

مسلمان ها چه ها کردند در حقّ مسلمان ها؟

گلوها پاره شد با نیزه های زیر قرآنت

هزاران بچه شیرِ خشمگین در چادرت مردند

بگو ایران کجای قصه گم شد لطفعلی خانت

 

مراقب باش…”باید عشق را در خانه پنهان کرد”

مراقب باش! دیوار است وصدها موش وگوش این جاست

دروغ آری… کنارش خشکسالی هست، دشمن هست

دلیل ترسناکِ ترس های داریوش این جاست!

مبادا در لباست رنگ های دیگری باشد

خودت را پاک کن! عالیجناب ِ سرخ پوش این جاست!

 

به دنبال من آمد مرگ… پیدایم نکرد، آخر

شبیه پیچکی مسموم دور خواهرم پیچید

سیاهی بیشتر شد، خاطرات روشنم مردند

صدای قتل عامِ یک قبیله در سرم پیچید

خبر دارم مرا این بار هم انکار خواهی کرد

صلیبم را بیاور، بوی شام آخرم پیچید…

 

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

بختت شبیه اسب سیاهی

دیوانه بود و رام نمیشد

جان کندنت تمام شد اما

تنهاییت تمام نمی شد

 

از آن بهشت گمشده هربار

بیرون شدی و سیب نخوردی

چیزی به جز دروغ ندیدی

چیزی به جز فریب نخوردی

 

هر بار پشت پرده شکستی

تسلیم شو عروسک غمگین

این رودخانه آب ندارد

ماهی سیاه کوچک غمگین

 

میخواستی غزل بنویسی

هی خط زدی دوباره نوشتی

دیدی که راه چاره نمانده

با گریه چارپاره نوشتی

 

شاید دوباره شعر نوشتن

چون یک بلیط یکسره باشد

باید دوباره شعر بگویی

حتی اگر که مسخره باشد

 

ای شعر … ای صلیب شکسته

انکار کن حواری خود را!

در کوره ها و بسوز و بسوزان

ابیات انتحاری خود را

 

خورشید را به یاد بیاور

در شیشه های عینک دودی

ماهی سیاه خسته شنا کن

در رودخانه های عمودی

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

دو سال بود که در خانه برف می آمد

کلاغ یخ‌زده‌ای روی بند رختم بود

حیاط گم شد و دیوارها ترک خوردند

کسی زمین افتاد: آخرین درختم بود!

صدای جیغ، سرم را به بالشم میکوفت

صدای جیغ هیولای زیر تختم بود!

صدا می آمد … میخواستم که بگریزم

فقط بلند شدن درد داشت … سختم بود!

 

میان آینه یک پیرزن صدایم کرد

که دخترم بود و چند تا عروسک داشت

کمی تکان خوردم، رفت و دیگری آمد

اتاق کوچک من چند جور بختک داشت

زنی جوان وسط قاب عکس می رقصید

که بوی بنزینش پخش بود و فندک داشت

غریبه ای وسط خانه ام قدم می زد

که سایه اش کت و شلوار داشت، عینک داشت!

 

 

نگاه کردم و سقف از اتاق بیرون رفت

من و هیولا با هم تکان تکان خوردیم

دو زخم چرک، دو ترسوی بی نوا بودیم

که از زمین خوردیم و از آسمان خوردیم

سلامتی کسی نه، به نیت خودمان

فقط به کوری چشمان دوستان خوردیم

چقدر طعم بدی داشت، بوی سگ می داد

غزیبه ریخت و ما چند استکان خوردیم

 

سلیطه ای قجری با شلیته می رقصید

دوباره چارقدش وا شد و حجاب نداشت

زنی که هر چه صدا می زدم عقب می رفت

که سرد می شد و میلی به تختخواب نداشت

اتاق تنگ شد و چارپایه می لرزید

دوباره افتادم ، دار من طناب نداشت!

کسی میان تنم ذره ذره می پوسید

که شکل شازده ها بود و احتجاب نداشت!

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

 

تبعیدیان کوچه بن بست

جنگاوران جنگ ندیده

سرباز های قرمز غمگین

با خنده های رنگ پریده

 

تصویر های پر شده از هیچ

سرباز های کوچه خالی

اعزام می شوند به سمت

سربازخانه های خیالی

 

صدها سیاه لشکر زخمی

در فیلم های کوچک جنگی

خرگوش های لاغر ترسو

زیر لباس های پلنگی

 

یک مشت هم قطار قدیمی

از دست حکم تیر نداده

گمنام های کوپه آخر

از کوچه اسیر نداده

 

سرباز های کوچک چوبی

بر دوششان تفنگ ندارند

آتش گرفته اند ولی باز

کاری به کار جنگ ندارند

 

سربازهای کوچه بن بست

سربار سفره‌های فقیرند

دنیا جهنم است دعا کن

سربازهای جمعه نمیرند…

 

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

هربار یک مصیبت تازه

این غم که رفت، یک غم دیگر

در سینه ات عزای عمومی ست

هربار یک مُحرّم دیگر!

 

اندوه کودکی، غم پیری ست

افسوس روزهای جوانی ست

شاعر بمان که اشک بریزی

در سینه ی تو تعزیه خوانی ست!

 

پشت سرت گذشته ی تاریک

آینده امتداد سیاهی

راهت نداده اند به بازی

مانند کودکی سرِ راهی

 

از دانه های کوچک تسبیح

بیهوده راه چاره گرفتی

چرخاندی و دوباره بد آمد

صد بار استخاره گرفتی

 

بگذار تا موذّنِ بی خواب

با چهره ای عبوس بخواند

چیزی به آفتاب نمانده

فرصت بده خروس بخواند

 

یاغی شدی و ایل و تبارت

به خونت اعتماد ندارند

مُردی و دختران قبیله

نام تو را به یاد ندارند

 

ای کور خواب دیده، چه سخت است

کابوس های گُنگ ببینی

این که نهنگ باشی و خود را

یک دفعه توی تُنگ ببینی

 

فصل سپید و سرخ شدن نیست

باید که سبز و کال بیفتی

یک صفحه شعر باشی و هربار

در سطل آشغال بیفتی

 

در بشکه های نفت فرو کن

خط های شعر تازه ی خود را

راهی به جز فرار نمانده

آتش بزن جنازه ی خود را

 

از میله های یخ زده رد شو

وقتی برای خواب نمانده

پرواز کن پرنده ی بیمار

چیزی به آفتاب نمانده…

 

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

 

 

تو را از دست دادم جنگجویی ناتوان بودم

گمت کردم، غرور بی‌دلیلم کار دستم داد

سیاهی خسته کرد اسب سپیدم را زمین خوردم

همان آغاز قصه، لشکر دشمن شکستم داد!

 

هوایت در سرم پیچیده اما پای رفتن نیست

کمی نزدیک شو، رویای دور از دست، دختر جان

کنارم باشی از تاریکی و سرما نمی‌ترسم

صدایم کن، صدایت روشن و گرم است دختر جان…

 

به هم گفتیم: آخر روزهای خوب می‌آیند

ولی فردایمان بهتر نمی‌شد پشت تلقین‌ها

دعا خواندیم با چشمان خون‌آلودمان … اما

نمی‌خوانند روی بام‌هامان مرغ آمین‌ها

 

غریبه نیستی، دیگر غم نان نیست، طوفان نیست

اگرچه زندگی آسان شده، سخت است خوشبختی

خدا را شکر اجاقی هست، سقفی هست، نانی هست

بدون بودنت اما چه بدبخت است خوشبختی!

 

تقلا می‌کنم… شاید کسی پیدا کند من را

اگر چه مرگ هم دنبال من دیگر نمی‌گردد

پس از تو با من این دیوارها، این کوچه‌ها قهرند

صدایت می‌کنم… اما صدایم برنمی‌گردد!

 

پریشان‌حالی‌ام پشت نقابی کهنه پنهان است

تصور کرده بودم شعر درمان است، اما نیست!

میان چهره‌ها و رنگ‌ها بی‌هم‌صدا ماندم

کجایی عشق … ؟ دیگر چهره‌ی آبیت پیدا نیست!

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

 

تو که تنها امید انقلابی های تاریخی

تو که صد یاغی دلداده در کوه و کمر داری!

تو که سربازهای عاشقت در جنگ ها مُردند

ولی در لشکرت سربازهایی بیشتر داری

تو که در انتظار فتح یک آینده ی خوبی

بگو از حال من در روزهای بد خبر داری؟

 

خبر داری که ماهی- قرمزِ غمگین مان دق کرد؟

خبر داری که سرما زد، درخت سیب مان افتاد؟

خبر داری تنم مثل اجاق مرده ای یخ کرد

تمام بوسه هایم، بی تو سُرخورد از دهان افتاد؟

خبر داری که بعد از رفتنت پرواز یادم رفت

دلم گنجشک ترسویی شد و از آشیان افتاد؟

 

نگاهم کن! منم! تنها درخت “باغ بی برگی”

که با لطف تبرها دوستانِ مُرده ای دارم

منم سرباز پیر “پادشاه فصل ها پاییز”

که در جنگ زمستان، “گوش سرما بُرده” ای دارم!

صدایت می کنم با “پوستینی کهنه بر دوشم”

دل اندوهناکی، “سنگِ تیپاخورده”ای دارم!

 

نمی خواهم ببینم زخم های سرزمینم را

دلم خون است زیر چکمه های روس و عثمانی

زمستان می رسد با لشکری از برف، از طوفان

کجا مخفی شوم در این جهان رو به ویرانی؟

کجای سینه ام پنهان کنم عشق بزرگت را

که قلب کوچکی دارند شاعرهای آبانی!

 

برای من بگو خواب کسی را باز می بینی؟

کسی آیا کنارت هست در رویای بعد از من؟

بگو آیا برای کشف یک لبخند می میرند؟

چگونه دوستت دارند آدم های بعد از من؟

چگونه گریه ی دیروز را از یاد خواهی برد؟

به آغوش که عادت می کنی فردای بعد از من؟

 

کلاغ فربه از شاخ هزارم یادمان انداخت

که بالای درختان جای گنجشکان لاغر نیست

کف پاهایمان در ردّپای ترکه ها گم بود

بدون مشق فهمیدیم یک با یک برابر نیست

ازین تکرار در تکرار در تکرار غمگینم

اگرچه زندگی خوب است، اما مرگ بهتر نیست؟!

 

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

صدایت در نمی‌آید، کجا افتاده‌ای بی‌جان
دل ِدیوانه، گرگِ تیرخورده، اسبِ نافرمان!

 

غزالانِ جوان از غُرّشت دیگر نمی‌ترسند
دُمت بازیچه‌ی کفتارها شد شیرِ بی‌دندان!

 

چه آمد بر سرت در شعله‌های “دوزخ اما سرد”*
چه دیدی “در حیاطِ کوچکِ پاییز در زندان”*

 

چرا سربازهایت از هراسِ جنگ خشکیدند
چه ماند از تخت و تاجت شهریارِ شهرِ سنگستان**؟

 

چرا از خاکِ‌مان جز بوته‌ی حسرت نمی‌روید
کجای این بیابان گریه کردی ابرِ سرگردان؟

 

نبودی هفت گاو چاق، اهلِ شهر را خوردند!
نیا بیرون! کسی چشم انتظارت نیست در کنعان

 

به زندان می‌برد؟ باشد! اگر کوریم، باکی نیست
که دارد انتظارِ مَردی از آغامحمدخان؟

 

که دارد انتظار رویشِ گُلْ داخلِ سلّول؟
که دارد انتظار برف، در گرمای تابستان؟

 

به یک اندازه بدبختیم! ماه و سال بی معنی‌ست
چه فرقی می‌کند اسفند، یا مرداد، یا آبان…

 

دلم سرداست،چون منظومه‌ای بی وِیس وبی رامین
دلم خون است، چون شیرازِ بی داش آکل و مرجان

 

نهیبت می‌زنم با لهجه‌ی اجسادِ نیشابور
نگاهت می‌کنم با چشم‌های مردمِ کرمان

 

قفس می‌گفت: با مُردن هم آزادی نخواهی یافت
فریبم داده‌ای با قصه‌ی طوطی و بازرگان

 

تبر در دست ِمردم، تندبادِ ‌امان در پیش
مبادا ساقه در دستت بلغزد غولِ آویزان!

 

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

 

* دوزخ امام سرد و در حیاط کوچک پاییز در زندان نام دو مجمعه شعر از مهدی اخوان ثالث

** شهریار شهر سنگستان، اشاره به شعر قصه‌ی شهر سنگستان از مهدی اخوان ثالث

 

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی