امروز :یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۲۱۲۰

هربار یک مصیبت تازه

این غم که رفت، یک غم دیگر

در سینه ات عزای عمومی ست

هربار یک مُحرّم دیگر!

 

اندوه کودکی، غم پیری ست

افسوس روزهای جوانی ست

شاعر بمان که اشک بریزی

در سینه ی تو تعزیه خوانی ست!

 

پشت سرت گذشته ی تاریک

آینده امتداد سیاهی

راهت نداده اند به بازی

مانند کودکی سرِ راهی

 

از دانه های کوچک تسبیح

بیهوده راه چاره گرفتی

چرخاندی و دوباره بد آمد

صد بار استخاره گرفتی

 

بگذار تا موذّنِ بی خواب

با چهره ای عبوس بخواند

چیزی به آفتاب نمانده

فرصت بده خروس بخواند

 

یاغی شدی و ایل و تبارت

به خونت اعتماد ندارند

مُردی و دختران قبیله

نام تو را به یاد ندارند

 

ای کور خواب دیده، چه سخت است

کابوس های گُنگ ببینی

این که نهنگ باشی و خود را

یک دفعه توی تُنگ ببینی

 

فصل سپید و سرخ شدن نیست

باید که سبز و کال بیفتی

یک صفحه شعر باشی و هربار

در سطل آشغال بیفتی

 

در بشکه های نفت فرو کن

خط های شعر تازه ی خود را

راهی به جز فرار نمانده

آتش بزن جنازه ی خود را

 

از میله های یخ زده رد شو

وقتی برای خواب نمانده

پرواز کن پرنده ی بیمار

چیزی به آفتاب نمانده…

 

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

 

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی