امروز :سه شنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۲۰۳۷

دراز کشیده ام

زنم شعری از جنگ می خواند

همین مانده بود

تانکها به تختخوابم بیایند.

 

گلوله ها

خوابهایم را

سوراخ سوراخ کرده اند

بر یکی از آنها چشم می گذاری:

خیابانی میبینی

که برف پوستش را سفید کرده است…

کاش برف نمی آمد

که مرز ملافه و خیابان پیدا بود

 

حالا تانکها

از خاکریز ملافه های تخت گذشته اند و

کم کم به خوابم وارد می شوند:

من بچه بودم

مادرم ظرف می شست

و پدرم با سبیل سیاهش به خانه بر می گشت

بمبها که می باریدند

هر سه بچه بودیم…

 

تصویرهای بعدی این خواب

خفه ات می کند!

چشمهایت را ببند

لب بر این دریچه کوچک بگذار

و تنها نفس بکش

نفس بکش!

نفس بکش!

نفس بکش!

نفس بکش لعنتی!

نفس بکش!

نفس…

 

دکتر سرش را تکان می دهد

پرستار سرش را تکان می دهد

دکتر عرقش را پاک می کند

و رشته کوههای سبز

بر صفحه مانیتور

کویر می شوند…

 

 

از : گروس عبدالملکیان

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی