امروز :دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳

 

چون ابر ِ تیره گذشت

در سایه ی کبود ِ ماه

میدان را دیدم و کوچه ها را ،

که هشت پایی را ماننده بود از هر جانبی پایی به خسته گی رها کرده به گودابی تیره .

 

و بر سنگ فرش ِ سرد

خلق ایستاده بود

به انبوهی .

و با ایشان

انتظار ِ دیرپای

به یاس و به خسته گی می گرایید .

و هر بار

بی قراری ِ انتظار

که بر جمع ِ ایشان می جنبید

چنان بود

که پوست ِ حیوان را لرزشی افتاده است

از سردی ِ گذرای ِ آب

یا خود از خارشی .

 

من از پله کان ِ تاریک

به زیر آمدم

با لوح ِ غبار آلوده

بر کف .

و بر پاگرد ِ کوچک ایستادم

که به نیم نیزه از میدان سَر بود .

 

 و خلق را دیدم به انبوهی

که حجره ها را همه

گِرد بر گِرد ِ میدان انباشته بودند

هم از آنگونه که صحن را ؛

و دنباله ی ایشان

در قالب ِ هر معبر به میدان می پیوست

تا مرز ِ سایه ها و سیاهی ممتد می شد

و چنان مرکّبِ آب دیده در ظلمت

نُشت می کرد

و با ایشان انتظار بود و سکوت بود .

 

پس لوح ِ گلین را بلند

بر سر ِ دست گرفتم

و به جانب ِ ایشان فریاد برداشتم :

« ــ همه هر چه هست این است و

در آن فراز به جز این هیچ نیست .

لوحی ست کهنه

بــِـسوده

که اینک !

بنگرید !

که اگر چند آلوده ی چرک و خون ِ بسی جراحات است

از رحم و دوستی سخن می گوید و

پاکی .»

 

خلق را گوش و دل اما با من نبود

و چنان بود که گفتی از چشم به راهی

با ایشان سودی هست و لذتی .

 

در خروش آمدم که

« ــ ریگی اگر خود به پوزار ندارید

انتظاری بیهوده می برید

پیغام ِ آخرین

همه این است .»

 

فریاد برداشتم :

« ــ شد آن زمانه که بر مسیح ِ مصلوب ِ خویش به مویه می نشستید

که اکنون

هر زن مریمی است

و هر مریم را عیسایی بر صلیب است ،

بی تاج ِ خار و صلیب و جُل جُتا

بی پیلات و قاضیان و دیوان ِ عدالت ــ

 

عیسایانی همه هم سرنوشت

عیسایانی یک دست

با جامه ها همه یک دست

و پاپوش ها و پاپیچ هایی یک دست ــ هم بدان قرار ــ

و نان و شوربایی به تساوی

] که برابری ، میراث ِ گران بهای تبار ِ انسان است ، آری ! [

و اگر تاج ِ خاری نیست

خـُـودی هست که بر سر نهید

و اگر صلیبی نیست که بر دوش کشید

تفنگی هست ،

] اسباب ِ بزرگی همه آماده ![

و هر شام چه بسا که «شام ِ آخر » است

و هر نگاه ای بسا که نگاه ِ یهودایی .

 

اما به جُست و جوی باغ

پای مفرسای

که با درخت بر صلیب دیدار خواهی کرد ،

هنگامی که رویای انسانیت و رحم

در نظرگاه ات چونان مـِـهی

نرم و سبک خیز بپراکند

و صراحت ِ سوزان ِ حقیقت

چون خنجرکان ِ آفتاب ِ کویر

به چشمان ات اندر خَلَد

و دریابی که چه شوربختی ! چه شوربختی !

و کمتر مایه یی ت کفایت بود

تا بیشترین بخت یاری را احساس کنی :

سلامی به صفا

و دستی به گرمی

و لبخندی به صداقت .

و خود این اندک مایه تو را فراهم نیامد !

نه

به جُست و جوی باغ

پای مفرسای

که مجال ِ دعایی و نفرینی نیست

نه بخششی و نه کینه یی .

و دریغا که راه ِ صلیب دیگر

نه راه ِ عروج به آسمان که راهی به جانب ِ دوزخ است و

سرگردانی ِ جاودانه ی روح . »

 

من در تب ِ سنگین ِ خویش فریاد می کشیدم و خلق را

گوش و دل امّا به من نبود .

 

خبرم بود که اینان

نه لوح ِ گـِـلین که کتابی را انتظار می کشند

و شمشیری را

و گزمه گانی را که بر ایشان بتازند

با تازیانه و گاوسر ،

و به زانوشان در افکنند

در مقدم ِ آن کو

از پله کان ِ تاریک به زیر آید

با شمشیر و کتاب .

 

پس من بسیار گریستم

ــ و هر قطره ی اشک ِ من حقیقتی بود

هر چند که خقیقت خود کلمه یی بیش نیست ــ

گویی من

با گریستنی از این گونه

حقیقتی مایوس را تکرار می کردم .

آه

این جماعت

حقیقت ِ خوف انگیز را تنها

در افسانه ها می جویند

و خود از این روست که شمشیر را

سلاح ِ عدل ِ جاودانه می شمرند،

چرا که به روزگار ِ ما

شمشیر سلاح ِ افسانه هاست .

 

نیز از این روی تنها

شهادت ِ آن کس را پذیره می شوند به راه ِ حقیقت ،

که در برابر ِ «شمشیر»

از سینه ی خود سپری کرده باشد .

 

گویی شکنجه را و رنج و شهادت را

ــ که چیزی سخت دیرینه سال است ــ

با ابزار ِ نو نمی پسندند ؛

ورنه

آن همه جان ها که به آتش ِ باروت می سوخت ؟! ــ

ور نه

آن همه جان ها ، که از ایشان

تنها سایه ی مبهمی به جای ماند

از رقمی

در مجموعه خوف انگیز ِ کورورها و کورورها ؟! ــ

آه

این جماعت حقیقت را

تنها در افسانه ها می جویند

یا آن که حقیقت را

افسانه یی بیش نمی دانند

 

و آتش ِ من در ایشان نگرفت

چرا که درباره ی آسمان

سخن ِ آخرین را گفته بودم

بی آن که خود از آسمان

نامی به زبان آورده باشم .

 

 

از : احمد شاملو

ادامه مطلب
+

 

آن جا که عشق

غزل نیست

که حماسه یی ست ،

هر چیز را

صورت ِ حال

باژگونه خواهد بود :

زندان

باغ ِ آزاده مردم است

و شکنجه و تازیانه و زنجیر

نه وهنی به ساحت ِ آدمی

که معیار ِ ارزش های اوست .

کشتار

تقدس و زهد است و

مرگ

زنده گی ست .

و آن که چوبه ی دار را بیالاید

با مرگی شایسته ی پاکان

به جاودانگان

پیوسته است .

 

آن جا که عشق

غزل نه

حماسه است

هر چیز را

صورت ِ حال

باژگونه خواهد بود :

رسوایی

شهامت است و

سکوت و تحمل

ناتوانی .

 

از شهری سخن می گویم که در آن ، شهرخدایید !

 

دیری با من سخن به درشتی گفتید ،

خود آیا به دو حرف تاب ِ تان هست ؟

تاب ِ تان هست ؟

 

 

از : احمد شاملو

ادامه مطلب
+

 

زمین به هیات ِ دستان ِ انسان در آمد

هنگامی که هر برهوت

بُستانی شد و باغی .

و هرزابه ها

هر یک

راهی ِ برکه یی شد

چرا که آدمی

طرح ِ انگشتانش را

با طبیعت در میان نهاده بود .

 

از کدامین فرقه اید ؟

بگویید ،

شما که فریاد بر می دارید ! ــ

 

به جز آنکه سرکوفته گان ِ بسته دست را ، به وقاحت

در سایه ی ظفرمندان

رجزی بخوانید ،

یا که در معرکه ی جدال

از بام ِ بلند ِ خانه ی خویش

سنگ پاره یی بپرانید

تا بر سر ِ کدامین کس فرود آید .

 

که اگر چه میدان دار ِ هر میدان اید ،

نه کسی را به صداقت یارید

نه کسی را به صراحت دشمن می دارید .

 

از کدامین فرقه اید ؟

بگویید ،

شما که پرستار ِ انسان باز می نمایید ! ــ

 

کدامین داغ

بر چهره ی خاک

از دست کار ِ شماست ؟

یا کدامین حجره ی این مدرسه ؟

 

 

از : احمد شاملو

 

ادامه مطلب
+

 

دیری با من سخن به درشتی گفته اید

خود آیا تاب ِ تان هست که پاسخی در خور بشنوید ؟

 

رنج از پیچیده گی می بَرید ؛

از ابهام و

هر آنچه شعر را

در نظر گاه ِ شما

به زعم ِ شما

به معمایی مبدل می کند .

اما راستی را

از آن پیش تر

رنج ِ شما از ناتوانایی خویش است

در قلمرو ِ «دریافتن» ؛

که این جای اگر از «عشق» سخنی می رود

عشقی نه از آنگونه است

که ِ تان به کار آید ،

وگر فریاد و فغانی هست

همه فریاد و فغان از نیرنگ است و فاجعه .

 

خود آیا در پی دریافت ِ چیستید

شما که خود

نیرنگید و فاجعه

و لاجرم از خود

به ستوه

نه ؟

 

دیری با من سخن به درشتی گفته اید

خود آیا تاب ِ تان هست

که پاسخی به درستی بشنوید

به درشتی بشنوید ؟

 

 

 

از : احمد شاملو

 

ادامه مطلب
+

 

چندان که هیاهوی سبز ِ بهاری دیگر

از فراسوی هفته ها به گوش می آمد ،

با برف ِ کهنه

که می رفت

از مرگ

من

سخن گفتم.

 

و چندان که قافله در رسید و بار افکند

و به هرکجا

بر دشت

از گیلاس بُنان

آتشی عطر افشان برافروخت ،

با آتش دان ِ باغ

ازمرگ

من

سخن گفتم .

 

غبار آلود و خسته

از راه ِ دراز ِ خویش

تابستان ِ پیر

چون فراز آمد

در سایه گاه ِ دیوار

به سنگینی

یله داد

و کودکان

شادی کنان

گِرد بر گِردش ایستادند

تا به رسم ِ دیرین

خورجین ِ کهنه را

گره بگشاید

و جیب و دامن ِ ایشان را همه

از گوجه ی سبز و

سیب ِ سرخ و

گردوی تازه بیاکـَـنـَـد .

 

پس

من مرگ ِ خویشتن را رازی کردم و

او را

محرم ِ رازی؛

و با او

از مرگ

من

سخن گفتم .

 

و با پیچک

که بهارخواب ِ هر خانه را

استادانه

تجیری کرده بود،

 

و با عطش

که چهره ی هر آبشار ِ کوچک

از آن

آرایه یی دیگر گونه داشت

از مرگ

من

سخن گفتم .

 

به هنگام ِ خزان

از آن

با چاه

سخن گفتم ،

و با ماهیان ِ خُرد ِ کاریز

که گفت و شنود ِ جاودانه شان را

آوازی نیست ،

 

و با زنبور ِ زرّینی

که جنگل را به تاراج می بُرد

و عشل فروش ِ پیر را می پنداشت

که بازگشت ِ او را

انتظاری می کشد.

و از آن با برگ ِ آخرین سخن گفتم

که پنجه ی خشکش

نومیدانه

دست آویزی می جُست

در فضایی که بی رحمانه

تهی بود .

 

و چندان که خش خش ِ سپید ِ زمستانی دیگر

از فراسوی هفته های نزدیک

به گوش می آمد

و سَمور و قُمری

آسیمه سر از لانه و آشیانه خویش

سرکشیدند ،

 

با آخرین پروانه ی باغ

از مرگ

من

سخن گفتم .

 

من مرگ ِ خویشتن را

با فصل ها در میان نهادم و

با فصلی که می گذشت ؛

من مرگ ِ خویشتن را

با برف ها در میان نهادم و

با برفی می که می نشست ؛

 

با پرنده ها و

با هر پرنده که در برف

در جُست و جوی چینه یی بود .

 

با کاریزو

با ماهیان ِ خاموشی .

 

من مرگ ِ خویشتن را با دیواری در میان نهادم

که صدای مرا

به جانب ِ من

باز پس نمی فرستاد .

چرا که می بایست

تا مرگ ِ خویشتن را

من

نیز

از خود

نهان کنم .

 

 

 

از : احمد شاملو

 

ادامه مطلب
+

 

با گیاه ِ بیابان ام

خویشی و پیوندی نیست

خود اگر چه دردِ رُستن و ریشه کردن با من است و هراس ِ بی بار و بری .

 

و در این گُلخن ِ مغموم

پا در جای

چنان ام

که مازوی پیر

بندی ِ درّه ی تنگ .

 

و ریشه های فولادم

در ظلمت ِ سنگ

مقصدی بی رحمانه را

جاودانه در سفرند .

***

مرگ ِ من سفری نیست ،

هجرتی ست

از سرزمینی که دوست نمی داشتم

به خاطر ِ نامردمان اش .

 

خود آیا از چه هنگام این چنین

آیین ِ مردمی

از دست

بنهاده اید ؟

***

پر ِ پرواز ندارم

امّا

دلی دارم و حسرت ِ دُرناها .

 

و به هنگامی که مرغان ِ مهاجر

در دریاچه ماه تاب

پارو می کشند،

خوشا رها کردن و رفتن !

خوابی دیگر

به مردابی دیگر !

خوشا ماندابی دیگر

به ساحلی دیگر

به دریایی دیگر !

خوشا پر کشیدن ، خوشا رهایی ،

خوشا اگر نه رها زیستن ، مردن به رهایی !

 

آه ، این پرنده

در این قفس ِ تنگ

نمی خواند .

***

نهاد ِ تان ، هم به وسعت آسمان است

از آن پیش تر که خداوند

ستاره و خورشیدی بیافریند .

 

برده گان ِ تان را همه بفروخته اید

که برده داری

نشان ِ زوال و تباهی است ؛

و کنون به پیروزی

دست به دست می تکانید

که از طایفه ی برده داران نه یید ] آفرین ِ تان !  [

 

و تجارت ِ آدمی را

ننگی می شمارید .

 

خدای را از چه هنگام این چنین

آیین ِ مردمی

از دست

بنهاده اید ؟

***

بندم اگرچه بر پای نیست

سوز ِ سرود ِ اسیران با من است ،

و امیدی خود به رهایی ام ار نیست

دستی هست که اشک از چشمانم می سترد ،

و نُویدی خود اگر نیست

تسلایی هست .

 

چرا که مرا

میراث ِ محنت ِ روزگاران

تنها

تسلای عشقی ست

که شاهین ِ ترازو را

به جانب ِ کفه ی فردا

خم می کند .

 

 

 

از : احمد شاملو

 

 

ادامه مطلب
+

 

آن که می گوید دوستت می دارم
خنیاگر غمگینی ست
خنیاگر غمگینی ست
که آوازش را از دست داده است
ای کاش عشق را زبان سخن بود

هزار کاکلی شاد در چشمان توست
هزار قناری خاموش در گلوی من
عشق را ای کاش زبان سخن بود

آن که می گوید دوستت دارم
دلِ اندوهگین شبی ست
دلِ اندوهگین شبی ست
که مهتابش را می جوید
ای کاش عشق را
زبان سخن بود

هزار آفتاب خندان در خَرامِ توست
هزار ستاره ی گریان در تمنای من

عشق را ای کاش زبان سخن بود…

 

 

 

از : احمد شاملو

 

 

ادامه مطلب
+

 

از دست های گرم ِ تو

کودکان ِ توأمان ِ آغوش ِ خویش

سخن ها می توانم گفت

غم ِ نان اگر بگذارد .

 

نغمه در نغمه در افکنده

ای مسیح ِ مادر ، ای خورشید !

از مهربانی ِ بی دریغ ِ جان ات

با چنگ ِ تمامی ناپذیر ِ تو سرودها می توانم کرد

غم ِ نان اگر بگذارد .

 

رنگ ها در رنگ ها دویده ،

از رنگین کمان ِ بهاری ِ تو

که سراپرده در این باغ ِ خزان رسیده برافراشته است

نقش ها می توانم زد

غم ِ نان اگر بگذارد .

 

چشمه ساری در دل و

آبشاری در کف ،

آفتابی در نگاه و

فرشته ای در پیراهن ،

از انسانی که تویی

قصه ها می توانم کرد

غم ِ نان اگر بگذارد .

 

 

 

از : احمد شاملو

 

ادامه مطلب
+

 

تو و اشتیاق ِ پُر صداقت ِ تو

من و خانه مان

میزی و چراغی …

 

آری

در مرگ آورترین لحظه ی انتظار

زنده گی را در رویاهای خویش دنبال می گیرم .

در رویاها و

در امیدهایم !

 

 

 

از : احمد شاملو

 

 

ادامه مطلب
+

 

پس پای ها استوارتر بر زمین بداشت * تیره ی پُشت راست کرد * گردن به غرور برافراشت * و فریاد برداشت : اینک من ! آدمی ! پادشاه ِ زمین !

و جانداران همه از غریو ِ او بهراسیدند * و غروری که خود به غُرّش ِ او پنهان بود بر جانداران همه چیره شد * و آدمی جانوران را همه در راه نهاد * و از ایشان برگذشت * و بر ایشان سر شد از آن پس که دستان خود را از اسارت ِ خاک باز رهانید .

پس پشته ها و خاک به اطاعت ِ آدمی گردن نهادند * و کوه به اطاعت ِ آدمی گردن نهاد * و دریاها و رود به اطاعت ِ آدمی گردن نهادند * و تاریکی و نور به اطاعت ِ آدمی گردن نهادند * همچنان که بیشه ها و باد * و آتش ، آدمی را بنده شد * و از جانداران هر چه بود آدمی را بنده شدند ، در آب و به خاک و بر آسمان ؛ هرچه بودند و به هر کجای * و مُلک ِ جهان او را شد * و پادشاهی ِ آب و خاک ، او را مسلم شد * و جهان به زیر ِ نگین ِ او شد به تمامی * و زمان در پنجه ی قدرت ِ او قرار گرفت * و زرّ ِ آفتاب را سکه به نام خویش کرد از آن پس که دستان ِ خود را از بنده گی ِ خاک بازرهانید .

پس صورت ِ خاک را بگردانید * و رود را و دریا را به مُـهر ِ خویش داغ بر نهاد به غلامی * و هر جای با نهاد ِ خاک ، پنجه در پنجه کرد به ظفر * و زمین را یکسره بازآفرید به دستان * و خدای را ، هم به دستان ؛ به خاک و به چوب و به خرسنگ * و به حیرت در آفریده ی خویش نظر کرد ، چرا که با زیبایی ِ دست کار ِ او زیبایی ِ هیچ آفریده به کس نبود * و او را نماز بُرد ، چرا که معجزه ی دستان ِ او بود از آن پس که از اسارت ِ خاکشان وارهانید .

پس خدای را که آفریده ی دستان ِ معجزه گر ِ او بود با اندیشه ی خویش وانهاد * و دستان ِ خدای آفرین ِ خود را که سلاح ِ پادشاهی ِ او بودند به درگاه ِ او گسیل کرد به گدایی ِ نیاز و برکت .

 

کفران ِ نعمت شد * و دستان ِ توهین شده آدمی را لعنت کردند چرا که مُقام ِ ایشان بر سینه نبود به بنده گی .

 

و تباهی آغاز یافت …

 

 

 

از : احمد شاملو

 

 

ادامه مطلب
+

 

بیشترین عشق ِ جهان را به سوی تو می آورم

از معبر ِ فریادها و حماسه ها .

چرا که هیچ چیز در کنار ِ من

از تو عظیم تر نبوده است .

که قلب ات

چون پروانه یی

ظریف و کوچک و عاشق است .

 

ای معشوقی که سرشار از زنانه گی هستی

و به جنسیت ِ خویش غرّه ای

به خاطر ِ عشق ات ! ــ

ای صبور ! ای پرستار !

ای مومن !

پیروزی ِ تو میوه ی حقیقت ِ توست .

 

رگبار ها و برف را

توفان و آفتاب ِ آتش بیز را

به تحمل و صبر

شکستی .

باش تا میوه ی غرورت برسد .

 

ای زنی که صبحانه ی خورشید در پیراهن توست ،

پیروزی ِ عشق نصیب ِ تو باد !

 

 

 

از : احمد شاملو

 

 

 

 

ادامه مطلب
+

 

اندکی بدی در نهاد ِ تو

اندکی بدی در نهاد ِ من

اندکی بدی در نهاد ِ ما …. ـــ

 

و لعنتی جاودانه بر تبار انسان فرود می آید .

 

آب ریزی کوچک به هر سراچه ــ هر چند که خلوتگاه ِ عشقی باشد ــ

شهر را

ار برای آنکه به گنداب در نشیند

کفایت است .

 

 

 

از : احمد شاملو

 

 

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی