امروز :یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۱۰۳۷

 

چندان که هیاهوی سبز ِ بهاری دیگر

از فراسوی هفته ها به گوش می آمد ،

با برف ِ کهنه

که می رفت

از مرگ

من

سخن گفتم.

 

و چندان که قافله در رسید و بار افکند

و به هرکجا

بر دشت

از گیلاس بُنان

آتشی عطر افشان برافروخت ،

با آتش دان ِ باغ

ازمرگ

من

سخن گفتم .

 

غبار آلود و خسته

از راه ِ دراز ِ خویش

تابستان ِ پیر

چون فراز آمد

در سایه گاه ِ دیوار

به سنگینی

یله داد

و کودکان

شادی کنان

گِرد بر گِردش ایستادند

تا به رسم ِ دیرین

خورجین ِ کهنه را

گره بگشاید

و جیب و دامن ِ ایشان را همه

از گوجه ی سبز و

سیب ِ سرخ و

گردوی تازه بیاکـَـنـَـد .

 

پس

من مرگ ِ خویشتن را رازی کردم و

او را

محرم ِ رازی؛

و با او

از مرگ

من

سخن گفتم .

 

و با پیچک

که بهارخواب ِ هر خانه را

استادانه

تجیری کرده بود،

 

و با عطش

که چهره ی هر آبشار ِ کوچک

از آن

آرایه یی دیگر گونه داشت

از مرگ

من

سخن گفتم .

 

به هنگام ِ خزان

از آن

با چاه

سخن گفتم ،

و با ماهیان ِ خُرد ِ کاریز

که گفت و شنود ِ جاودانه شان را

آوازی نیست ،

 

و با زنبور ِ زرّینی

که جنگل را به تاراج می بُرد

و عشل فروش ِ پیر را می پنداشت

که بازگشت ِ او را

انتظاری می کشد.

و از آن با برگ ِ آخرین سخن گفتم

که پنجه ی خشکش

نومیدانه

دست آویزی می جُست

در فضایی که بی رحمانه

تهی بود .

 

و چندان که خش خش ِ سپید ِ زمستانی دیگر

از فراسوی هفته های نزدیک

به گوش می آمد

و سَمور و قُمری

آسیمه سر از لانه و آشیانه خویش

سرکشیدند ،

 

با آخرین پروانه ی باغ

از مرگ

من

سخن گفتم .

 

من مرگ ِ خویشتن را

با فصل ها در میان نهادم و

با فصلی که می گذشت ؛

من مرگ ِ خویشتن را

با برف ها در میان نهادم و

با برفی می که می نشست ؛

 

با پرنده ها و

با هر پرنده که در برف

در جُست و جوی چینه یی بود .

 

با کاریزو

با ماهیان ِ خاموشی .

 

من مرگ ِ خویشتن را با دیواری در میان نهادم

که صدای مرا

به جانب ِ من

باز پس نمی فرستاد .

چرا که می بایست

تا مرگ ِ خویشتن را

من

نیز

از خود

نهان کنم .

 

 

 

از : احمد شاملو

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی