و چشمان ات راز ِ آتش است.
و عشق ات پیروزی ِ آدمی ست
هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد .
و آغوش ات
اندک جایی برای زیستن
اندک جایی برای مردن
و گریز ِ شهر
که با هزار انگشت
به وقاحت
پاکی ِ آسمان را متهم می کند .
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۰۲ خرداد ۱۳۹۴
تا در آیینه پدیدار آیی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکه ها و دریاها را گریستم
ای پری وار در قالب آدمی
که پیکرت جز در خلواره ی ناراستی نمی سوزد ! ــ
حضورت بهشتی ست
که گریز ِ از جهنم را توجیه می کند ،
دریایی که مرا در خود غرق می کند
تا از همه گناهان و دروغ
شسته شوم .
و سپیده دم با دست های ات بیدار می شود .
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۰۲ خرداد ۱۳۹۴
کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد .
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۰۲ خرداد ۱۳۹۴
پس آدم ، ابوالبشر ، به پیرامن ِ خویش نظاره کرد / و بر زمین عریان نظاره کرد / و به آفتاب که رو در می پوشید نظاره کرد / و در این هنگام ، بادهای سرد بر خاک ِ برهنه می جنبید / و سایه ها همه جا بر خاک می جنبید / و هر چیز ِ دیدنی به هیات ِ سایه ای در آمده در سایه ی عظیم می خلید / روح ِ تاریکی بر قالب خاک منتشر بود / و هر چیز بسودنی دست مایه ی وهمی دیگر گونه بود / و آدم ، ابوالبشر ، به جفت خویش در نگریست / و او در چشم های جفت ِ خویش نظر کرد که در آن ترس و سایه بود / و در خاموشی در او نظر کرد / و تاریکی در جان او نشست .
و این نخستین بار بود ، بر زمین و در همه آسمان ، که گفتنی سخنی نا گفته ماند /
پس چون هابیل به قفای خویش نظر کرد قابیل را بدید / و او را چون رعد ِ آسمان ها خروشان یافت / و او را چون آب ِ رودخانه ها پیچان یافت / و برادر ِ خون اش را بسان ِ سنگ ِ کوه سرد و سخت یافت / و او را دریافت / و او را با بد اندیشی همراه یافت ، چون ماده میشی که نوزادش در قفای اوست / و او را چون مرغان ِ نخجیر با چنگال گشوده دید / و برادر ِ خون اش را به خون ِ خویش آزمند یافت / و هابیل در برادر ِ خون ِ خویش نظر کرد / و در چشم او شگفتی و ناباوری بود / و در خاموشی به جانب قابیل نظر کرد / و آیینه ی مهتاب در جان اش با شاخه ی نازک ِ رگ هایش شکست .
و این خود بار ِ نخستین نبود ، بر زمین و در همه ی زمین ، که گفتنی سخنی بر لبی ناگفته می ماند .
و از آن پس ، بسیارها گفتنی هست که نا گفته می مانـَـد / چون ما ــ تو و من ــ به هنگام ِ دیدار ِ نخستین / که نگاه ِ ما به هم در ایستاد ، و گفتنی ها به خاموشی در نشست / و از آن پس چه بسیار گفتنی ها هست که ناگفته می مانـَـد بر لب ِ آدمیان / بدان هنگام که کبوتر ِ آشتی بر بام ِ ایشان می نشیند / به هنگام ِ اعتراف و به گاه ِ وصل / به هنگام ِ وداع و ــ از آن بیش ــ بدان هنگام که بازمی گردند تا به قفای خویش در نگرند ….
و از آن پس ، گفتنی ها ، تا ناگفته بمانـَـد انگیزه های بسیار یافت .
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۰۲ خرداد ۱۳۹۴
بر شرب ِ بی پولک ِ شب
شرابه های بی دریغ ِ باران …
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۴
شب تار
شب بیدار
شب سرشار است .
زیباتر شبی برای مردن .
آسمان را بگو از الماس ستارگانش خنجری به من دهد .
.
.
.
شب تار است
شب بیمار است
از غریو دریای وحشت زده بیدار است
شب از سایه ها و غریو دریا سرشار است
زیباتر شبی برای دوست داشتن .
با چشمان تو مرا به الماس ِ ستاره ها نیازی نیست
با آسمان
بگو .
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۴
فریادی و دیگر هیچ .
چرا که امید آنچنان توانا نیست
که پا بر سر یاس بتواند نهاد ….
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴
این سوی دیوار ، مردی با پُتک ِ بی تلاش اش تنهاست ،
به دست های خود می نگرد
و دست هایش از امید و عشق و آینده تهی ست .
این سوی شعر ،
جهانی خالی ،
جهانی بی جنبش و بی جنبنده ،
تا ابدیت گسترده است
گهواره ی سکون ،
از کهکشانی تا کهکشانی دیگر در نوسان است
ظلمت ، خالی ِ سرد را از عصاره ی مرگ می آکند
و در پشت حماسه های پُرنخوت
مردی تنها
برجنازه ی خود می گرید !
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴
تو خوبی
و این همه ی اعتراف هاست .
من راست گفته ام و گریسته ام
و این بار راست می گویم تا بخندم
زیرا آخرین اشک ِ من نخستین لبخندم بود .
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴
من عشقم را در سال ِ بد یافتم
که می گوید « مایوس نباش » ؟ ــ
من امیدم را در یاس یافتم
مهتاب ام را در شب
عشقم ام را در سال ِ بد یافتم
و هنگامی که داشتم خاکستر می شدم
گـُر گرفتم …
زندگی با من کینه داشت
من به زندگی لبخند زدم،
خاک با من دشمن بود
من بر خاک خفتم ،
چرا که زندگی ، سیاهی نیست
چرا که خاک ، خوب است .
من بد بودم اما بدی نبودم
از بدی گریختم
و دنیا مرا نفرین کرد
و سال ِ بد در رسید :
سال ِ اشک ِ پوری ، سال ِ خون ِ مرتضا
سال ِ تاریکی .
و من ستاره ام را یافتم من خوبی را یافتم
به خوبی رسیدم
و شکوفه کردم ….
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴
زندگی دام نیست
عشق دام نیست
حتی مرگ دام نیست
چرا که یاران ِ گم شده آزادند
آزاد و پاک ….
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴
سال ِ بد
سال ِ باد
سال ِ اشک
سال ِ شک .
سال ِ روزهای دراز و استقامت های کم .
سالی که غرور گدایی کرد .
سال ِ پست
سال ِ درد
سال ِ عزا
سال ِ اشک ِ پوری
سال ِ اشک ِ مرتضا
سال ِ کبیسه ….
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴