امروز :جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

 

آنچه جان

از من

همی ستاند

ای کاش دشنه یی باشد

یا خود

گلوله یی .

 

زَهر مباد ای کاشکی ،

زهر ِ کینه و رشک

یا خود زهر ِ نفرتی .

 

درد مباد ای کاشکی ،

درد ِ پرسش های گزنده

جرّاره به سان ِ کژدم هایی ،

از آن گونه که ت پاسخ هست و

زبان ِ پاسخ

نه ،

و لاجرم پنداری

گــَـزیده ی کژدم را

تریاقی نیست …

 

آنچه جان از من همی ستاند

دشنه یی باشد ای کاش

یا خود

گلوله یی .

 

 

 

از : احمد شاملو

 

 

ادامه مطلب
+

 

پس آه واره یی چالاک

بر خاک

جنبید

تا زمین ِ خسته به سنگینی نفسی بکرد

سخت

سرد.

 

چشمه های روشن

بر کوه ساران جاری شد .

و سیاهی ِ عطشان ِ شب آرام یافت .

و آن چیزها همه

که از آن پیش

مرگ را

در گودنای خواب

تجربه یی می کردند

تند و دَم دَمی

حیات را به احتیاط

محکی زدند.

 

پس به ناگاهان همه با هم بر آغازیدند

و آفتاب

برآمد

و مُرده گان

به بوی حیات

از بی نیازی های خویشتن آواره شدند.

 

شهر

هراسان

از خواب آشفته ی خویش

بر آمد

و تکاپوی سیری ناپذیر ِ انباشتن را

از سر گرفت .

 

انباشتن و

هر چه بیش انباشتن

آری

که دست ِ تهی را

تنها

بر سر می توان کوفت .

 

و خورشید لحظه یی سوزان است ،

مغرور و گریزپای

لحظه ی مکرر ِ سوزانی ست

از همیشه

و در آن دَم که می پنداری

بر ساحل ِ جاودانه گی پا بر خاک نهاده ای

این تنگ چشم

از همه وقتی پا در گریزتر است .

 

 

 

از : احمد شاملو

 

 

ادامه مطلب
+

 

چه راه ِ دور !

چه راه ِ دور ِ بی پایان !

چه پای لنگ !

 

نفس با خسته گی در جنگ

من با خویش

پا با سنگ !

 

چه راه ِ دور

چه پای لنگ !

 

 

 

از : احمد شاملو

 

 

ادامه مطلب
+

 

گفتند :

«ــ نمی خواهیم

نمی خواهیم

که بمیریم !»

گفتند:

«ــ دشمن اید !

دشمن اید !

خلقان را دشمن اید !»

 

چه ساده

چه به ساده گی گفتند و

ایشان را

چه ساده

چه به ساده گی

کُشتند !

 

و مرگ ِ ایشان

چندان موهن بود و ارزان بود

که تلاش ِ از پی زیستن

به رنج بارتر گونه یی

ابلهانه می نمود :

سفری دُشخواری و تلخ

از دهلیزهای خَم اندر خَم و

پیچ اندر پیچ

از پی هیچ !

 

نخواستند

که بمیرند

یا از آن پیش تر که مرده باشند

بار ِ خفّتی

بر دوش

برده باشند .

لاجرم گفتند :

«ــ نمی خواهیم

نمی خواهیم

که بمیریم !»

 

و این خود

و ِردگونه یی بود

پنداری

که اسبانی

ناگاهان به تـَـک

از گردنه های گردناک ِ صعب

با جلگه فرود آمدند

و بر گــُـرده ی ایشان

مردانی

با تیغ ها

برآهیخته .

 

و ایشان را

تا در خود بازنگریستند

جز باد

هیچ

به کف اندر

نبود . ــ

جز باد و به جز خون ِ خویشتن ،

چرا که نمی خواستند

نمی خواستند

نمی خواستند

که بمیرند.

 

 

 

از : احمد شاملو

 

 

ادامه مطلب
+

 

بگذار پس از من هرگز کسی نداند از رُکسانا بر من چه گذشت .

 

بگذار کسی نداند که چگونه من از روزی که تخته های کف ِ این کلبه ی چوبین ِ ساحلی رفت و آمد ِ کفش های سنگین ام را بر خود احساس کرد و سایه ی دراز و سردم  بر ماسه های مرطوب ِ این ساحل ِ متروک کشیده شد ، تا روزی که دیگر آفتاب به چشم هایم نتابد ، با شتابی امیدوار کفن ِ خود را دوخته ام ، گور ِ خود را کنده ام …

 

اگرچه نسیم وار از سر ِ عمر ِ خود گذشته ام و بر همه چیز ایستاده ام و بر همه چیز تامل کرده ام ، رسوخ کرده ام ؛

اگرچه همه چیز را به دنبال ِ خود کشیده ام : همه ی حوادث را ، ماجرا ها را ، عشق ها و رنج ها را به دنبال ِ خود کشیده ام و زیر ِ این پرده ی زیتونی رنگ که پیشانی ِ آفتاب سوخته ی من است پنهان کرده ام ،

اما من هیچکدام ِ این ها را نخواهم گفت

لام تا کام حرفی نخواهم زد

می گذارم هنوز چون نسیمی سبک از سر ِ بازمانده ی عمرم بگذرم و بر همه چیز بایستم و در همه چیز تامل کنم ، رسوخ کنم . همه چیز را به دنبال ِ خود بکشم و زیر ِ پرده ی زیتونی رنگ پنهان کنم : همه ی حوادث و ماجرا ها را ، عشق ها و رنج ها را مثل ِ رازی ، مثل ِ سرّی پُشت ِ این پرده ی ضخیم به چاهی بی انتها بریزم ، نابودشان کنم و از آن همه لام تا کام با کسی حرفی نزنم …

 

بگذار کسی نداند که چگونه من به جای نوازش شدن ، بوسیده شدن ، گزیده شده ام !

 

بگذار هیچ کس نداند ، هیچ کس ! و از میان ِ همه ی خدایان ، خدایی جز فراموشی بر این همه رنج آگاه نگردد …

 

و به کلی مثل ِ اینکه اینها همه نبوده است ، اصلن نبوده است و من همچون تمام ِ آن کسان که دیگر نامی ندارند ــ نسیم وار از سر ِ اینها همه نگذشته ام و بر این ها همه تامل نکرده ام ، این ها همه را ندیده ام ….

 

بگذار هیچ کس نداند ، هیچ کس نداند تا روزی که سرانجام ، آفتابی که باید به چمن ها و جنگل ها بتابد ، آب ِ این دریای مانع را بخشکاند و مرا چون قایقی فرسوده به شن بنشاند و بدین گونه ، روح ِ مرا به رُکسانا ــ روح ِ دریا و عشق و زنده گی ــ باز رساند .

چرا که رُکسانای من مرا به هجرانی که اعصاب را می فرساید و دلهره می آورد محکوم کرده است . و محکومم کرده است که تا روز ِ خشکیدن ِ دریاها به انتظار ِ رسیدن بدو ــ در اضطراب ِ انتظاری سرگردان ــ محبوس بمانم ….

 

و این است ماجرای شبی که به دامن ِ رُکسانا آویختم و از او خواستم که مرا با خود ببرد . چرا که رُکسانا ــ روح ِ دریا و عشق و زنده گی ــ در کلبه ی چوبین ِ ساحلی نمی گنجید ، و من بی وجود ِ رُکسانا ــ بی تلاش و بی عشق و بی زنده گی ــ در ناآسوده گی و نومیدی زنده نمی توانستم بود ….

 

از : احمد شاملو

ادامه مطلب
+

 

آه اگر آزادی

سرودی می خواند کوچک،

همچون گلوگاه ِ پرنده یی،

هیچ کجا

دیواری فرو ریخته بر جای نمی ماند !

 

 

از : احمد شاملو

 

 

ادامه مطلب
+

 

یکی بود یکی نبود

زیر گنبد کبود

ل*خ*ت و عور تنگ غروب سه تا پری نشسه بود.

زار و زار گریه می کردن پریا

مث ابرای باهار گریه می کردن پریا.

گیس شون قد کمون رنگ شبق

از کمون بلن ترک

از شبق مشکی ترک.

روبروشون تو افق شهر غلامای اسیر

پشت شون سرد و سیا قلعه افسانه پیر.

 

از افق جیرینگ جیرینگ صدای زنجیر می اومد

از عقب از توی برج ناله ی شبگیر می اومد…

 

” – پریا! گشنه تونه؟

پریا! تشنه تونه؟

پریا! خسته شدین؟

مرغ پر بسته شدین؟

چیه این های های تون

گریه تون وای وای تون؟ “

 

پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه میکردن پریا

مث ابرای باهار گریه می کردن پریا

***

” – پریای نازنین

چه تونه زار می زنین؟

توی این صحرای دور

توی این تنگ غروب

نمی گین برف میاد؟

نمی گین بارون میاد

نمی گین گرگه میاد می خوردتون؟

نمی گین دیبه میاد یه لقمه خام می کند تون؟

نمی ترسین پریا؟

نمیاین به شهر ما؟

 

شهر ما صداش میاد، صدای زنجیراش میاد-

 

پریا!

قد رشیدم ببینین

اسب سفیدم ببینین:

اسب سفید نقره نعل

یال و دمش رنگ عسل،

مرکب صرصر تک من!

آهوی آهن رگ من!

 

گردن و ساقش ببینین!

باد دماغش ببینین!

امشب تو شهر چراغونه

خونه دیبا داغونه

مردم ده مهمون مان

با دامب و دومب به شهر میان

داریه و دمبک می زنن

می رقصن و می رقصونن

غنچه خندون می ریزن

نقل بیابون می ریزن

های می کشن

هوی می کشن:

” – شهر جای ما شد!

عید مردماس، دیب گله داره

دنیا مال ماس، دیب گله داره

سفیدی پادشاس، دیب گله داره

سیاهی رو سیاس، دیب گله داره ” …

***

پریا!

دیگه توک روز شیکسه

درای قلعه بسّه

اگه تا زوده بلن شین

سوار اسب من شین

می رسیم به شهر مردم،

ببینین: صداش میاد

جینگ و جینگ ریختن زنجیر برده هاش میاد.

آره ! زنجیرای گرون، حلقه به حلقه، لابه لا

می ریزد ز دست و پا.

پوسیده ن، پاره می شن

دیبا بیچاره میشن:

سر به جنگل بذارن، جنگلو خارزار می بینن

سر به صحرا بذارن، کویر و نمک زار می بینن

 

عوضش تو شهر ما… [ آخ ! نمی دونین پریا!]

در برجا وا می شن، برده دارا رسوا می شن

غلوما آزاد می شن، ویرونه ها آباد می شن

هر کی که غصه داره

غمشو زمین میذاره.

قالی می شن حصیرا

آزاد می شن اسیرا.

اسیرا کینه دارن

داس شونو ور میدارن

سیل می شن: شرشرشر !

آتیش می شن : گرگرگر!

تو قلب شب که بد گله

آتیش بازی چه خوشگله!

 

آتیش! آتیش! – چه خوبه!

حالام تنگ غروبه

چیزی به شب نمونده

به سوز تب نمونده،

به جستن و واجستن

تو حوض نقره جستن

 

الان غلاما وایسادن که مشعلا رو وردارن

بزنن به جون شب، ظلمتو داغونش کنن

عمو زنجیر بافو پالون بزنن وارد میدونش کنن

به جائی که شنگولش کنن

سکه یه پولش کنن:

دست همو بچسبن

دور یاور برقصن

” حمومک مورچه داره، بشین و پاشو ” در بیارن

” قفل و صندوقچه داره، بشین و پاشو ” در بیارن

 

پریا! بسه دیگه های های تون

گریه تاون، وای وای تون! ” …

 

پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می کردن پریا

مث ابرای باهار گریه می کردن پریا …

***

” – پریای خط خطی، ل*خ*ت ، عریون  پاپتی!

شبای چله کوچیک که زیر کرسی، چیک و چیک

تخمه میشکستیم و بارون می اومد صداش تو ناودون می اومد

بی بی جون قصه می گف حرفای سر بسه می گف

قصه سبز پری زرد پری

قصه سنگ صبور، بز روی بون

قصه دختر شاه پریون، -

شما ئین اون پریا!

اومدین دنیای ما

حالا هی حرص می خورین، جوش می خورین، غصه خاموش می خورین

که دنیامون خال خالیه، غصه و رنج خالیه؟

 

دنیای ما قصه نبود

پیغوم سر بسته نبود.

 

دنیای ما عیونه

هر کی می خواد بدونه:

 

دنیای ما خار داره

بیابوناش مار داره

هر کی باهاش کار داره

دلش خبردار داره!

 

دنیای ما بزرگه

پر از شغال و گرگه!

 

دنیای ما –  هی هی هی !

عقب آتیش – لی لی لی !

آتیش می خوای بالا ترک

تا کف پات ترک ترک …

 

دنیای ما همینه

بخوای نخواهی اینه!

 

خوب، پریای قصه!

مرغای پر شیکسه!

آبتون نبود، دونتون نبود، چائی و قلیون تون نبود؟

کی بتون گفت که بیاین دنیای ما، دنیای واویلای ما

قلعه قصه تونو ول بکنین، کارتونو مشکل بکنین؟ “

 

پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می کردن پریا

مث ابرای باهار گریه می کردن پریا.

***

دس زدم به شونه شون

که کنم روونه شون -

پریا جیغ زدن، ویغ زدن،

جادو بودن دود شدن، بالا رفتن تار شدن

پائین اومدن پود شدن،

پیر شدن گریه شدن،

جوون شدن خنده شدن،

خان شدن بنده شدن، خروس سر کنده شدن،

میوه شدن هسه شدن، انار سر بسّه شدن،

امید شدن یاس شدن، ستاره نحس شدن …

 

وقتی دیدن ستاره

به من اثر نداره:

می بینم و حاشا می کنم، بازی رو تماشا می کنم

هاج و واج و منگ نمی شم، از جادو سنگ نمی شم -

یکیش تنگ شراب شد

یکیش دریای آب شد

یکیش کوه شد و زق زد

تو آسمون تتق زد …

 

شرابه رو سر کشیدم

پاشنه رو ور کشیدم

زدم به دریا تر شدم، از آن ورش به در شدم

دویدم و دویدم

بالای کوه رسیدم

اون ور کوه ساز می زدن، همپای آواز می زدن:

 

” – دلنگ دلنگ، شاد شدیم

از ستم آزاد شدیم

خورشید خانم آفتاب کرد

کلی برنج تو آب کرد.

خورشید خانوم! بفرمائین!

از اون بالا بیاین پائین

ما ظلمو نفله کردیم

آزادی رو قبله کردیم

از وقتی خلق پا شد

زندگی مال ما شد.

از شادی سیر نمی شیم

دیگه اسیر نمی شیم

ها جستیم و واجستیم

تو حوض نقره جستیم

سیب طلا رو چیدیم

به خونه مون رسیدیم … “

***

بالا رفتیم دوغ بود

قصه بی بیم دروغ بود،

پائین اومدیم ماست بود

قصه ما راست بود:

 

قصه ما به سر رسید

غلاغه به خونه ش نرسید،

هاچین و واچین

زنجیرو ورچین!

 

 

 

از : احمد شاملو

 

 

ادامه مطلب
+

 

من آن مفهوم ِ مجرد را جُسته ام.

 

پای در پای آفتابی بی مصرف

که پیمانه می کنم

با پیمانه ی روزهای خویش که به چئبین کاسه ی جذامیان ماننده است ،

من آن مفهوم ِ مجرد را جُسته ام

من آن مفهوم ِ مجرد را می جویم .

 

پیمانه ها به چهل رسید و از آن برگذشت.

افسانه های سرگردانی ات

ای قلب ِ در به در

به پایان ِ خویش نزدیک می شود

 

بی هوده مرگ به تهدید

چشم می دراند :

ما به حقیقت ِ ساعتها

شهادت نداده ایم

جز به گونه ی این رنج ها

که از عشق های رنگین ِ آدمیان

به نصیب برده ایم

چونان خاطره یی هر یک

در میان نهاده از نیش ِ خنجری

با درختی .

 

با این همه از یاد مبر

که ما

ــ من و تو ــ

انسان را

رعایت کرده ایم

( خود اگر شاه کار ِ خدا بود

یا نبود ) ،

و عشق را

رعایت کرده ایم .

 

 

از : احمد شاملو

ادامه مطلب
+

 

اعترافی طولانی ست شب اعترافی طولانی ست

فریادی برای رهایی ست شب فریادی برای رهایی ست

و فریادی

برای بند .

 

شب

اعترافی طولانی ست .

 

اگر نخستین شب ِ زندان است

یا شام ِ واپسین

ــ تا آفتاب ِ دیگر را

در چهارراه ها فرایاد آری

یا خود به حلقه ی دارش از خاطر ببری ــ ،

فریادی بی انتهاست شب فریادی بی انتهاست

فریادی از نومیدی فریادی از امید ،

فریادی برای رهایی ست شب فریادی برای بند .

 

شب

فریادی طولانی ست .

 

 

از : احمد شاملو

ادامه مطلب
+

 

در مرز ِ نگاه ِ من

از هر سو

دیوارها

بلند

دیوارها

چون نومیدی

بلند است .

 

آیا درون ِ هر دیوار

سعادتی هست

و سعادتمندی

و حسادتی ؟ ــ

که چشم اندازها

از این گونه

مشبّک است ،

و دیوارها و نگاه

در دوردست های نومیدی

دیدار می کنند ،

و آسمان

زندانی ست

از بلور ؟!

 

 

از : احمد شاملو

ادامه مطلب
+

 

« اگر عشق نیست

هرگز هیچ آدمی زاده را

تاب ِ سفری این چنین

نیست ! »

 

چنین گفتی

با لبانی که مدام

پنداری

نام ِ گلی را

تکرار می کنند .

 

 

از : احمد شاملو

ادامه مطلب
+

 

خو کرده اید و دیگر

راهی جز این ِ تان نیست

که از بد و خوب

هم چنان

هر چیز را آینه یی کنید ،

تا با مـِلاک ِ زیبایی صورت و معناتان

گـِـرد بر گـِـرد ِ خویش

هر آنچه را که نه از شماست

به حساب ِ زشتی ها

خطی به جمعیت ِ خاطر بتوانید کشید و به اطمینان ،

چرا که خو کرده اید و دیگر

به جز این ِ تان راهی نیست

که وجود ِ خویشتن را نقطه ی آغاز ِ راه ها و زمان ها بشمارید.

کرده ها را

با کرده ها خویش بسنجید و گفته ها را

با گفته های خویش …

لاجرم به خود می پردازید

آنگاه که من به خود پردازم ؛

و حماسه یی از شجاعت ِ خویش آغاز می کنید

آنگاه که من

دست اندرکار شوم حتا

که نقطه ی پایان را

بر این تکرار ِ ابلهانه ی بامداد و شام بگذارم

و دیگر

رای تقدیر را

به انتظار نمانم .

 

دردی ست ،

با این همه دردی ست

دردی ست

تصور ِ نقاب ِ اندوهی که به رخساره می گذارید

هنگامی که به بدرقه ی لاشه ی ناتوانی می آیید

که روزهای اش را همه

با زباله و ژنده جُلپاره

به زباله دانی بوناک زیست

چونان الماس دانه یی

که یکی غارتی به نهان برده باشد.

 

 

از : احمد شاملو

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی