امروز :سه شنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

روشن است که خسته‌ام

زیرا آدمیان در جایی باید خسته شوند

از چه خسته‌ام، نمی‌دانم:

دانستنش به هیچ رو به کارم نیاید

زیرا خستگی همان است که هست

سوزش زخم همان است که هست

و آن را با سببش کاری نیست.

آری خسته‌ام،

و به نرمی لبخند می‌زنم

بر خستگی که فقط همین است

در آن آرزویی برای خواب

در روح تمنایی برای نیندیشیدن

و مهمتر از همه، شفافیت درخشانِ

فهمِ قفانگر…

و اینک یگانه تجمّلِ امیدی نداشتن؟

من باهوشم: والسلام.

بسی چیزها دیده‌ام و از آنچه دیده‌ام

بسی چیزها آموخته‌ام،

و حتی در خستگی ناشی از آن نیز لذتی نهفته است،

و این که دست آخر سر را

توان کاری هست هنوز.

 

 

 

از : فرناندو پسوآ

 

جای دوری نرفته‌اند مرده‌ها

مانده‌اند همین جا

در سکوت

تماشا می‌کنند ما را

هر قدمی که برمی‌داریم

برمی‌دارند و

هر غذایی که می‌خوریم

می‌خورند و

هر جمله‌ای که می‌گوییم

می‌گویند و

هر شب که می‌خوابیم

بیدار می‌نشینند و

 

از خواب که می‌پریم

برایمان آب می‌آورند و

می‌گویند چیزی نیست

خواب دیده‌ای

هنوز زنده‌ای

 

 

 

از : سوفیا اندرسون

ترجمه از : محسن آزرم

 

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی