روشن است که خستهام
زیرا آدمیان در جایی باید خسته شوند
از چه خستهام، نمیدانم:
دانستنش به هیچ رو به کارم نیاید
زیرا خستگی همان است که هست
سوزش زخم همان است که هست
و آن را با سببش کاری نیست.
آری خستهام،
و به نرمی لبخند میزنم
بر خستگی که فقط همین است
در آن آرزویی برای خواب
در روح تمنایی برای نیندیشیدن
و مهمتر از همه، شفافیت درخشانِ
فهمِ قفانگر…
و اینک یگانه تجمّلِ امیدی نداشتن؟
بسی چیزها دیدهام و از آنچه دیدهام
بسی چیزها آموختهام،
و حتی در خستگی ناشی از آن نیز لذتی نهفته است،
و این که دست آخر سر را
توان کاری هست هنوز.
از : فرناندو پسوآ
- شاعران خارجی, شعر
- ۱۷ بهمن ۱۴۰۰
جای دوری نرفتهاند مردهها
ماندهاند همین جا
در سکوت
تماشا میکنند ما را
هر قدمی که برمیداریم
برمیدارند و
هر غذایی که میخوریم
میخورند و
هر جملهای که میگوییم
میگویند و
هر شب که میخوابیم
بیدار مینشینند و
از خواب که میپریم
برایمان آب میآورند و
میگویند چیزی نیست
خواب دیدهای
هنوز زندهای
از : سوفیا اندرسون
ترجمه از : محسن آزرم
- شاعران خارجی, شعر
- ۱۱ بهمن ۱۴۰۰