روشن است که خستهام
زیرا آدمیان در جایی باید خسته شوند
از چه خستهام، نمیدانم:
دانستنش به هیچ رو به کارم نیاید
زیرا خستگی همان است که هست
سوزش زخم همان است که هست
و آن را با سببش کاری نیست.
آری خستهام،
و به نرمی لبخند میزنم
بر خستگی که فقط همین است
در آن آرزویی برای خواب
در روح تمنایی برای نیندیشیدن
و مهمتر از همه، شفافیت درخشانِ
فهمِ قفانگر…
و اینک یگانه تجمّلِ امیدی نداشتن؟
بسی چیزها دیدهام و از آنچه دیدهام
بسی چیزها آموختهام،
و حتی در خستگی ناشی از آن نیز لذتی نهفته است،
و این که دست آخر سر را
توان کاری هست هنوز.
از : فرناندو پسوآ
- شاعران خارجی, شعر
- ۱۷ بهمن ۱۴۰۰
این منظره را حتما دیدهاید
در خواب یا بیداریِ محض
بر پردهی سفید سینما
یا از پنجره بامدادی قطار
فرقی نمیکند کی و کجا:
یک طرف جنگلی آنقدر تُنُک
که کلاغهایش را میتوان شمرد
(اگر واهمهای از عدد نحس نداشته باشید)
و برجانب دیگر
بر شیب ملایم تپهای سبز
تک درختی سر در گریبان استخوانیاش.
شاید یکی از همین تک درختها
در پسینی بی پس و پیش
به فکر نیز
وادارتان کرده باشد
هر چه پرت افتادهتر
عمیقتر.
درختها خودشان از عمیق شدن عاجزند
حق با پِسوای پرتقالی است
اگر درختها فکر میکردند
دیگر درخت نبودند
آدمهایی بودند بیمار.
اما در این صبح شنبهی شهریور
مردی که دور از مراسم تدفین
زیر تک درخت گورستان ایستاده است
دارد به جای تک تک رفتگان
و تمام درختها فکر میکند.
از : عباس صفاری
* فرناندو پسوآ (Fernando Pessoa) شاعر، نویسنده، مترجم و منتقد پرتقالی.
اگر کسی روزی بر در تو کوبد
و ترا بگوید که از من خبر آورده
مبادا باورش کنی یا گمان بری که او
خود منم
آخر به در کوفتن با نازکاری من
هموار نیست
حتی در اگر آن در ناپیدای
آسمان باشد.
اما تو اگر ناگاهی
بی آنکه بشنوی بر در بکوند
سوی در آیی ، در بُگشایی
و کسی به انتظار ایستاده ببینی
که انگاری بیم به درکوفتنش هست
کمی درنگ کن.
آن هم منم
و هم آن که از من خبر آورده
و هم خیل همرکابان من در فخرکردنم
به آنچه
نومیدی سازد
و آنچه
نومید می سازد
در برای آنی باز کن
که بر در نمی کوبد.
از : فرناندو پسوآ
ترجمه از : علی ثباتی
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴