توی تختش کش و قوس رفت و، عجب، دستها به دیوار برنخورد. فکر کرد: «اوا، مورچهها لابد خوردهنش…» و باز خوابش برد.
کمی بعد زنش گرفت و تکانش داد: «هی، تنبل باشی! تو که گرم خواب بودهای، خانهمان را ازمان دزدیدهند.» فیالواقع، آسمان نامقطعی همه سو پهن بود. پلوم فکر کرد: «زکی! کاریست که شده.»
کمی بعد صدایی به گوش خورد. یک قطار بود که هرچه تندتر میامد روشان. «با این ظاهر عجول»، فکر کرد، «به حتم قبل از ما میرسد». و باز خوابش برد.
بعد هم سرما بیدارش کرد. پاک خیس خون شده بود. چند تکه از زنش کنارش افتاده بود. فکر کرد: «خون همیشه مقادیری دردسر میاورد؛ اگه میشد این قطار رد نشود، کیفم چه کوک بود. اما حالا که رد شده…» و باز خوابش برد.
«ببینید»، قاضی میگفت، «چطور توجیه میکنید، زنتان، زخمی که هیچ، هشت تکه شده، بی این که شما، که پهلوش بودهاید، به خود زحمتکی دهید که نگذارید، بی این که شما، حتا، ملتفت شده باشید. نکته اینجاست. تمام موضوع اینجاست.»
«از این طریق که من نمیتوانم کمکی کنم»، چنین فکر کرد و باز خوابش برد.
«اعدام همین فرداست. جرف دیگری ندارد محکوم؟»
«ببخشید»، پلوم گفت، «من که جریان را دنبال نمیکردم.» و باز خوابش برد.
از : هانری میشو
ترجمه از : بیژن الهی
- شاعران خارجی, شعر
- ۱۶ اسفند ۱۴۰۰
هیچکس در آسمان نمیخوابد. هیچکس، هیچکس.
هیچکس نمیخوابد.
دور و بر لانههای خود
بوکشان گشت میزنند، آفریدههای ماه.
چلپاسههای حیّ
خواهد آمد نیش زنند
مردانی را که خواب نمیبینند،
وانکه شکسته دل گریزان است
تمساح بعید بیحرکت را، به زیر پرخاش نرم کواکب،
در گوشه کنار کوچهها خواهد یافت.
هیچکس در آسمان نمیخوابد. هیچکس، هیچکس.
هیچکس نمیخوابد.
مردهیی هست در دورترین گورستان
که سه سال مینالد
چون منظرهیی دارد خشک
در یک زانو؛
و کودکی که صبح امروزین خاکش کردهند
چندان سخت گریست
که سگها میبایست
برای خاموش کردنش میخواندند.
زندگی رویا نیست. هشدار! هشدار! هشدار!
ما به خوردن خاک نموک
پای پلهها میغلتیم،
یا فرا میرویم از رشتهی برف
به همسرایی کوکبان پژمرده.
اما نه فراموشی است و نه رویا:
گوشت زنده. بوسهها دهانها را پیوند میدهد
در انبوهی از عروق جدید؛
و آنکه از درد خویش آزردهست
درد بیآرامی خواهد داشت،
و آنکه از مرگ هراسان است
مرگ را به شانه خواهد برد.
روزی اسبان
در میکدهها خواهند زیست
و موران خشمگین
حمله به افلاک زرد خواهند نمود
که به چشمان ماده گاوها پناهنده میشود.
روزی دیگر
رستاخیز شاپرکان شرحه شرحه را خواهیم دید
و حتا قدم زنان
در منظر اسفنجهای دودی و زورقهای لال
خواهیم دید انگشترمان برق میزند
و گلهای سرخ زبانمان فرامیجوشد.
هشدار! هشدار! هشدار!
آنان که هنوز، اثر پنجهها و رگبار را نگهبانند،
این پسر که میگرید، چون
بر اختراع پل واقف نیست،
این مرده که دیگر
جز یک سر و یک کفش هیچ ندارد،
این همه را میباید بهسوی دیواری برد،
جا که چلپاسهها و مارها انتظار میکشند،
جا که رشتهی دندان خرس انتظار میکشد،
جا که دست مومیایی کودک انتظار میکشد.
و جا که موی بر جلد شتر سیخ میشود
به رعشهیی شدید و کبود.
هیچکس در آسمان نمیخوابد. هیچکس، هیچکس.
هیچکس نمیخوابد.
اما اگر کسی چشم فروبست،
تازیانهاش زنید، پسرانم، تازیانهاش زنید!
تا چشمانداز،
چشمهای باز باشد و زخمهای گر گرفتهی تلخ.
هیچکس در جهان نمیخوابد. هیچکس، هیچکس.
از این پیش گفتهام.
هیچکس نمیخوابد.
اما اگر کسی شباهنگام
خزهیی زیاده بر شقیقهها دارد،
پردهها را فراکشید
تا ببیند زیر ماه
پیالههای دروغیم را، شرنگ را، و جمجمهی تماشاخانهها را.
از : فدریکو گارسیا لورکا
ترجمه از : بیژن الهی
- شاعران خارجی, شعر
- ۱۶ اسفند ۱۴۰۰
دوازده بود، نیم شد. زود گذشت
از نُهِ شب که آمدم چراغ بَر کردم
و نشستم این جا صُمٌّ بُکمْ.
یک سطر بگی خواندم، نه.
یک لفظ بگی راندم، نه.
لیسِ فی الدّار غیر نفْسی دیّار.
با که دم زنم؟ با در؟ با دفتر؟ با دیوار؟
ولی خیالِ جوانیی این بدن
به سر وقتِ من آمد و من
یاد اتاقهای دربسته میفتادم،
اتاقهای عطریی لذّات دور، لذّات جسور __
از نهِ شب که آمدم چراغ بَرکردم
و نشستم اینجا صُمٌّ بُکمْ.
ولی خیالِ جوانیی این بدن
به سر وقتِ من آمد و من
یادِ آن روزها میفتادم،
بادِ آن کافهها که برچیدند،
آن تماشاخانهها که خوابیدند.
یادِ میدانچهها و خیابانها
همه غرقِ صنم و بُت و نگار و آفت،
یادِ آن دستها که میفشرد،
یادِ آن چشمها که چه میچرید
در خلوت و در جمعیّت
عزیزان رفتهات، ای وای،
به یاد میآیند از همهجا،
بس که محروم ماندهاند از حُرمت.
دوازده بود، نیم شد. چه لحظهها که گذشت!
دوازده بود، نیم شد. چه سالها که گذشت!
از : کنستانتین کاوافی
ترجمه از : بیژن الهی
- شاعران خارجی, شعر
- ۱۴ اسفند ۱۴۰۰
آه، چرا باید
من تو را شگفت بدانم
در این جریان
که از شگفت بودن همه چیزی
عادی می نماید؟
وگرنه تو عادی ترین موسمی
که می باید به چار موسم افزود.
و چشمان تو
راحت ترین روزی که می توان برای زیستن تصمیم گرفت.
از : بیژن الهی
چه رنجی کشیده ای از عادتت به من،
به روح تنها و وحشی ام،
و به نامم که می رمانَد همه را
از : پابلو نرودا
ترجمه از : بیژن الهی
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۶ اسفند ۱۳۹۹
میخواهم بخواب روم بخواب سیبها،
آشوبِ گورستانها را پشت سر نهم.
می خواهم به خواب روم به خواب کودکی که خواست
تا دل از آب های آزاد بر کند.
نمی خواهم باز بشنوم که لاشها خون نداده اند از دست،
که دهان پوسیده به جستجوی آب ادامه می دهد.
نمیخواهم آشنا باشم
به شکنجهها که گیاه می دهد،
یا ما با دهان ما را نه
که پیش از سپیده دمان در کار است.
می خواهم دمی به خواب روم
دمی، دقیقهای، قرنی؛
اما همگان
باید که بدانند نمردهام
باید بدانند که اصطبلی از طلا میان لبهای من است،
بدانند که یار کوچک باد غربیام
و سایه ی بی کران اشک های خویش.
مرا به حجابی از پگاه بپوشان
که بر من مُشتی مورچه خواهد افشاند،
و کفش های مرا در آب سخت خواهد خیساند
تا بِسُرد گاز کژدمش.
چرا که می خواهم به خواب روم به خواب سیبها،
تا گریه یی بیاموزم که پاک داردم از خاک؛
چرا که میخواهم با کودک تاریکی سر کنم که خواست
تا دل از آبهای آزاد بر کند.
از : فدریکو گارسیا لورکا
ترجمه از : بیژن الهی
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۲ اسفند ۱۳۹۹
چیزی به دست نمیآری
چیزی نمیدهی از دست؛
تنها خطی خون
تنها راهی برای اجتناب
از واقع،
سرخ، اما
از اشتباه عاشقان.
حتی به دست نمیآری
حتی نمیدهی از دست،
بس که آهسته غرق میشود
پروانهی سفید
در شراب ِ سن ِ تو.
از : بیژن الهی
هر آواز
سکون عشق است.
هر ستارهی صبح،
سکون زمان.
گرهی
زمان.
و هر آهی
سکون فریادی.
از : فدریکو گارسیا لورکا
ترجمه از : بیژن الهی
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۵ بهمن ۱۳۹۹
چه خبر؟ مرگِ عالَمی تنها،
خاطرش خُفته، شاهدش سَفَری.
جانِ جانان، کجا؟ ورای کجا.
گوشه زد با ستارهی سحری.
چه خبر؟ مرگِ دل. گُلی ندمید
تا به لُطفِ هوا، به گریهی ابر
از زمینْ رازِ آسمان نچشید.
تازه شد داغِ لالههای طَرّی.
چه خبر؟ مرگِ حقْحق و هوهو.
لال شد مرغ و نغمه رفت از یاد،
تا که گُنگانِ دهزبانِ دورو
نازْمستی کنند و جلوهگری.
چه خبر؟ مرگِ قول و فصلِ خطاب.
سپر افکند هر زبانآور:
قَبَسی زنده کرد، نَک چه جواب
چون نَفَس بر میاوَرَد شجری؟
چه خبر؟ تا کمانِ غمزه کشید،
از سَمَن تا چمن بشارت رفت؛
نَحْل پوسید و جز غبار ندید
کس بر اوراقِ بوستان اثری.
دودِ دل تا برآوَرَد شبنم،
از نظر رفت و یادِ غنچه نماند.
شُکْرُلله که از صفای اِرَم
سَمَری ماند و لیلهُالقَمَری.
قصّه نو کرد و تَر نکردم مغز.
چه ثَمَر؟ هیچ، شاهدانِ چمن
همه رفتند و چون برآمد نَغْز
عِشْقِ پیچان به دارِ دیدهوری،
دنیا تَیْه بود و بی سر و ته،
«خانه آبادِ» گفت و دید و شنید
شاهدی میکُنند و بَهبَهبَه
مگسِ بیمَریّ و خِیْلِ خری.
از : بیژن الهی
مناعی جمع «منعی»، به معنی خبر مرگ.
«مناعی ما (کارِ ۱۳۶۱) نه ترجمهست، نه تعبیه؛ گردانهست، به معنی موسیقائیِ لفظ، روی قطعهیی با قوافیِ میمی (أنعی الیک…) که حلاج در آخرین شب زندان، بعد آخرین راز و نیاز بر زبان راند در حضور دو کس که یکی خادم ایام حبس بود و یکی مرید و ملاقاتی. بعلاوه، پایبند این قاعده نیست که یاء وصلی را همقافیهی یاء اصلی نمیکنند فحول شعرا (یاء وحدت وصلیست). با این همه، نایاب نیست این گونه قافیهبندی هم، مثلا در غزلهای ۱۳۰۵ و ۱۳۰۶ از دیوان جهان ملک خاتون، شاعرهی معاصر حافظ»