امروز :پنج شنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳

هیچ‌کس در آسمان نمی‌خوابد. هیچ‌کس، هیچ‌کس.

هیچ‌کس نمی‌خوابد.

دور و بر لانه‌های خود

بوکشان گشت می‌زنند، آفریده‌های ماه.

چلپاسه‌های حیّ

خواهد آمد نیش زنند

مردانی را که خواب نمی‌بینند،

وان‌که شکسته دل گریزان است

تمساح بعید بی‌حرکت را، به زیر پرخاش نرم کواکب،

در گوشه کنار کوچه‌ها خواهد یافت.

 

هیچ‌کس در آسمان نمی‌خوابد. هیچ‌کس، هیچ‌کس.

هیچ‌کس نمی‌خوابد.

مرده‌یی هست در دورترین گورستان

که سه سال می‌نالد

چون منظره‌یی دارد خشک

در یک زانو؛

و کودکی که صبح امروزین خاکش کرده‌ند

چندان سخت گریست

که سگ‌ها می‌بایست

برای خاموش کردنش می‌خواندند.

 

زندگی رویا نیست. هشدار! هشدار! هشدار!

ما به خوردن خاک نموک

پای پله‌ها می‌غلتیم،

یا فرا می‌رویم از رشته‌ی برف

به همسرایی کوکبان پژمرده.

اما نه فراموشی است و نه رویا:

گوشت زنده. بوسه‌ها دهان‌ها را پیوند می‌دهد

در انبوهی از عروق جدید؛

و آن‌که از درد خویش آزرده‌ست

درد بی‌آرامی خواهد داشت،

و آن‌که از مرگ هراسان است

مرگ را به شانه خواهد برد.

روزی اسبان

در میکده‌ها خواهند زیست

و موران خشمگین

حمله به افلاک زرد خواهند نمود

که به چشمان ماده گاوها پناهنده می‌شود.

روزی دیگر

رستاخیز شاپرکان شرحه شرحه را خواهیم دید

و حتا قدم زنان

در منظر اسفنج‌های دودی و زورق‌های لال

خواهیم دید انگشترمان برق می‌زند

و گل‌های سرخ زبان‌مان فرامی‌جوشد.

هشدار! هشدار! هشدار!

آنان که هنوز، اثر پنجه‌ها و رگبار را نگهبانند،

این پسر که می‌گرید، چون

بر اختراع پل واقف نیست،

این مرده که دیگر

جز یک سر و یک کفش هیچ ندارد،

این همه را می‌باید به‌سوی دیواری برد،

جا که چلپاسه‌ها و مارها انتظار می‌کشند،

جا که رشته‌ی دندان خرس انتظار می‌کشد،

جا که دست مومیایی کودک انتظار می‌کشد.

و جا که موی بر جلد شتر سیخ می‌شود

به رعشه‌یی شدید و کبود.

 

هیچ‌کس در آسمان نمی‌خوابد. هیچ‌کس، هیچ‌کس.

هیچ‌کس نمی‌خوابد.

اما اگر کسی چشم فروبست،

تازیانه‌اش زنید، پسرانم، تازیانه‌اش زنید!

تا چشم‌انداز،

چشم‌های باز باشد و زخم‌های گر گرفته‌ی تلخ.

 

هیچ‌کس در جهان نمی‌خوابد. هیچ‌کس، هیچ‌کس.

از این پیش گفته‌ام.

هیچ‌کس نمی‌خوابد.

اما اگر کسی شباهنگام

خزه‌یی زیاده بر شقیقه‌ها دارد،

پرده‌ها را فراکشید

تا ببیند زیر ماه

پیاله‌های دروغیم را، شرنگ را، و جمجمه‌ی تماشاخانه‌ها را.

 

 

 

از : فدریکو گارسیا لورکا

ترجمه از : بیژن الهی

 

می‌خواهم بخواب روم بخواب سیبها،

آشوبِ گورستانها را پشت سر نهم.

می خواهم به خواب روم به خواب کودکی که خواست

تا دل از آب های آزاد بر کند.

نمی خواهم باز بشنوم که لاش‌ها خون نداده اند از دست،

که دهان پوسیده به جستجوی آب ادامه می دهد.

نمیخواهم آشنا باشم 

به شکنجه‌ها که گیاه می دهد،

یا ما با دهان ما را نه

که پیش از سپیده دمان در کار است.

 

می خواهم دمی به خواب روم 

دمی، دقیقه‌ای، قرنی؛

اما همگان 

باید که بدانند نمرده‌ام

باید بدانند که اصطبلی از طلا میان لبهای من است،

بدانند که یار کوچک باد غربی‌ام 

و سایه ی بی کران اشک های خویش.

 

مرا به حجابی از پگاه بپوشان 

که بر من مُشتی مورچه خواهد افشاند،

و کفش های مرا در آب سخت خواهد خیساند

تا بِسُرد گاز کژدمش.

 

چرا که می خواهم به خواب روم به خواب سیب‌ها،

تا گریه یی بیاموزم که پاک داردم از خاک؛

چرا که می‌خواهم با کودک تاریکی سر کنم که خواست 

تا دل از آب‌های آزاد بر کند.

 

 

 

از : فدریکو گارسیا لورکا

ترجمه از : بیژن الهی

 

هر آواز

سکون عشق است.

 

هر ستاره‌ی صبح،

سکون زمان.

گره‌ی

زمان.

 

و هر آهی

سکون فریادی.

 

 

از : فدریکو گارسیا لورکا

ترجمه از : بیژن الهی

 

 

اگر مُردم

در ِ مهتابی را باز بگذارید .

 

کودک پرتقال می خورد .

] از مهتابی خود می بینمش. [

 

دروگر گندم می درود .

] از مهتابی خود می بینمش . [

 

اگر مـُـردم

باز بگذارید در ِ مهتابی را .

 

از : فدریکو گارسیا لورکا

ترجمه : احمد شاملو

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی