امروز :پنج شنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳

[تمساح توی آب فرو رفت و…]

-«درد را

من می کشم ولی تو فقط اسم مرد را↓

 

روی خودت گذاشته ای تا که خِشـ…»

:«بگو!

من درک می کنم، نه! خجالت نکش،بگو!

 

حق طبیعی ات شده فریاد و فحش و قهر

مثل تمام ِ مردمِ بی اعتماد شهر

.

عادت که کرده ایم به روز و شبی گهی

از دست دادنِ همه با بی توجهی

 

دیگر نیاز نیست مراعات حال من

راحت شده ست از همه جنبه خیال من

 

دیگر دلی وجود ندارد، کسی که نیست

من مرده ام عزیز، بگو درد… درد چیست؟»

 

[زل زد به طعمه ای که فقط ایستاده بود

این قصه یک تقابل بی ربط و ساده بود]

 

یک مرد غیرقابل حل توی جدول است

که سال هاست منتظر تو معطل است

 

با پنج حرف گمشده توی مه‌ای غلیظ

تنهایی‌اش به تیرگی عمق جنگل است

 

دنبال من بگرد در این یاس فلسفی

آهسته تر عزیز! که اینجا پر از تله است

 

[تمساح در دو چشم سمج گیر کرده بود

راهی نداشت، حادثه تغییر کرده بود]

 

این درد، درد بچه پس انداختن نبود

با خانه های خالی تو ساختن نبود

 

چسبیده ام به پنج عمودی زندگیت

در بازی تو دلهره ی باختن نبود

 

بی حرف، بی تکان، جلویم ایستاده ای

انگار هیچ چیزی در این بدن نبود

 

انگار مرده ای و نمی فهمی ام که درد

را می کشم به عمقِ…به عق ِ لجن…

[نبود!

 

نه هیچ کس نبود که این راه را بلد

باشد، کمک!…کمک!…]

نه! کسی واقعاً نبود!

 

 

 

از : فاطمه اختصاری

 

ادامه مطلب
+

دندان ِ کرم خورده، سرت روی صندلی

کرم کتاب خواندن و تا صبح خر زدن

 

چک کردن ِ ایمیل و تمام کامنت ها

دنبال هیچ چیز، به هر سمت سر زدن

 

لیوان ِ چای، چُرت ِ پس از بحث فلسفی

بی حوصله به هر چه و هرکس تشر زدن

 

دل درد، خوردن ِ ژلوفن با نبات داغ

با هم اتاقی ات وسط تخت عَر زدن

 

با چشم های بسته رسیدن سر ِ کلاس

اسمی که «هست» بین حضور و غیاب ها

 

اسمی که حرف های فروخورده دارد و

از درد ِ درد گم شده لای کتاب ها

 

دستی بلند می شود و سعی می کند…

آماده اند قبل سؤالت جواب ها

 

با هم کلاسی پَکرت می روی فرو

با چشم های باز، فرو، توی خواب ها

 

کرمی درون جمجمه ات وول می خورد

از لرزش موبایل به دنیا می آیی و

 

در مرکز اتاق شلوغی نشسته ای

هی سعی می کنی که بفهمی کجایی و

 

با هرچه هست دُورو برت، با خود ِ خودت

با هرکه زل زده به تو ناآشنایی و

 

حس می کنی که سوخته کلّ تنت، ولی…

پایت که خورده است به لیوان چایی و…

 

ردّ ِ تماس کن! نگرانت نمی شوند!

ول کن کمی گلوی زنی را که خسته ای

 

افتاده ای به جان خودت مشت می زنی

دندان کرم خورده ی خود را شکسته ای

 

با لکه های تازه ی خون پشت پیرهن

روی کتاب های نخوانده نشسته ای

 

و بسته می شود وسط شعر، چشم هات

و باز می کنی چمدان را که بسته ای…

 

 

 

از : فاطمه اختصاری

 

ادامه مطلب
+

سوار زخمی از جنگ، داشت برمی گشت

سوار اسب … که نه! مرد توی ماشین بود

 

هوای یخ زده شب به صورتش می خورد

و برف داشت می آمد … و شیشه پایین بود

 

به جاده زل زده بود و به نور و تاریکی

به خود، به حرکت اشیاء، به شهر بدبین بود

 

گرفت در بغلش ساک خاک خورده تری

و گریه کرد به آهستگی، که غمگین بود

 

«دلت گرفته؟ چرا؟ من که عاشقت هستم

دلت برای تفنگت چه زود تنگ شده»

 

نه! مرد پاشده یک روز با صدا، با جیغ

و خاک ریخته روی سرش… و جنگ شده

 

و چشمهاش نشسته میان کاسه ی خون

دلش که تکه ای از ماه بوده، سنگ شده

 

کنار دلهره با تیربار خوابیده

گلوله خورده سرش، عاشق تفنگ شده!

 

صلاح کار کجا؟ خانه ی خراب کجا؟!

کسی نبود بفهمد که من خراب ترم!

که استخوان کسی لای زخمهای من است

که از جهنم موعود در عذاب ترم

 

پیاده می شوم از تاکسی، کجای جهان؟!

برای زندگی از قبل، بی جواب ترم!

 

و اسب شیهه کشید و به آخورش برگشت

سوار غرق شد از گریه توی خواب ترم

 

 

 

از : فاطمه اختصاری

 

ادامه مطلب
+

این شعر آمده که شما را

این شعر آمده که صدا را

این شعر آمده که هوا را

….

با فعل های بد بشروعد!

 

با خنده ی بدون اجازه

هر بیت، عشق و کوه گدازه!!

یک آدم نچسب و قراضه

یک عکس یادگاری تازه

خیلی دروغ داشت، در این حد!

 

زیر لباس ِ قلقلکی ها

در خوابهای ما الکی ها

بر روی گاری ِ نمکی ها

توی کشوی قایمکی ها

این شعر را اگرچه نباید …

 

خون در ملات ساختمانی

خون لای درزهای زمانی

خون در صدای تعزیه خوانی

خون توی مشت مرد روانی

 

بشمار! مرگ ۶۳ درصد!

 

بالای آسمان قفسی بود

پایین ترش هوای کسی بود

با من بخوان اگر نفسی بود

این شعر زیرپوش کسی بود

بالای دستهای تو شاید

 

بی حرف، زندگی نباتی

دنیای مضحک ِ قروقاطی

از قرص خوابهای خیاتی

تصویرهای پاره فاطی

چیزی نمانده است بفهمد

 

 

 

از : فاطمه اختصاری

 

ادامه مطلب
+

دریچه باز شد و آخرین پرنده پرید

«الف» به فکر پراکندگی ِ پرها بود

 

اگرچه هیچ کسی برنگشت «رفتن» را

هنوز منتظر آخرین خبرها بود

 

«الف» ادامه ی حرفی نگفته از تو نبود

«الف» اشاره ی دستی به دوورترها بود

 

نشست و خیره به خط های آخرین نامه…

اگرچه هیچ کسی برنگشت… در وا بود!

 

 

دریچه باز شد و دست رفت توی قفس

تو داشتی تلفن را جواب می دادی

 

 

پرنده روی تنش لمس کرد چاقو را

تو داشتی تلفن را جواب می دادی

 

«الف» به شستن خون از حیاط می پرداخت

تو داشتی تلفن را جواب می دادی

 

مزاحم سمجی بود پشت خط اما

تو با علاقه همیشه جواب می دادی

 

 

دریچه باز شد و… مساله دریچه نبود !!

فضای ِ خالی ِ بی انتهای ِ آن توو بود

 

«الف» که فلسفه می خواند هم نمی فهمید

پری که ریخته در خانه از خود او بود

 

که مرگ توی رگش داشت زندگی می کرد

که روی گردنش از قبل ردّ ِ چاقو بود

 

تو داشتی تلفن را جواب می دادی!

صدای بااااد تمامی ِ شب در آن سو بود…

 

 

کنار قهوه و سیگار ِ خود دراز کشید

پرنده خستگی زنده بودنش را داشت

 

نه میل ماندن و نه رفتن و نه مردن و نه…

که گوشه ی قفسش عکسی از زنش را داشت

 

که پشت اینهمه دیوار و پرده های ضخیم

هنوز دنیا شب های روشنش را داشت

 

که زل زده به قفس، شعر می نوشت هنوز

بدون قافیه هم، ترس ِ «رفتنش» را داشت

 

 

 

از : فاطمه اختصاری

 

ادامه مطلب
+

«نماز شام غریبان چو گریه آغازم

به مویه های غریبانه قصه پردازم

 

به یاد یار و دیار آنچنان بگریم زار

که از جهان ره و رسم سفر بر اندازم»*

 

: چه بیتهای قشنگی! چه فال خوبی بود!

 

ــ ولی چقدر پر از غم! چه نیّتی کردی؟

: برای راز شنیدن سوال خوبی بود!

 

ــ من آن دهانه ی غارم که توش تاریک است

: که رازداری یعنی؟! مثال خوبی بود!

 

دو سال پیش کسی … بی خیال!

ــ حرف بزن!

: خلاصه می کنم آن سال … سال خوبی بود

 

ــ دلت نخواسته برگردد و …

: نخواستمش!

اگرچه مرد خوش و خوش خیال خوبی بود

 

ــ ولی هنوز به یادش که فال می گیری!

 

سکوت ِ طولانی … انتظار ِ طولانی

دو آدم تنها در قطار ِ طولانی

 

که خواستند به یک شعر مشترک برسند

در این سفر که نه! در یک فرار طولانی

 

فرار کردند از یک گذشته ی تاریک

و گم شدند درون ِ دو غار ِ طولانی !

 

 

 

از : فاطمه اختصاری

 

* حافظ

 

ادامه مطلب
+

دندان ِ کرم خورده، سرت روی صندلی

کرم کتاب خواندن و تا صبح خر زدن

چک کردن ِ ایمیل و تمام کامنت ها

دنبال هیچ چیز، به هر سمت سر زدن

لیوان ِ چای، چُرت ِ پس از بحث فلسفی

بی حوصله به هر چه و هرکس تشر زدن

دل درد، خوردن ِ ژلوفن با نبات داغ

با هم اتاقی ات وسط تخت عَر زدن

با چشم های بسته رسیدن سر ِ کلاس

اسمی که «هست» بین حضور و غیاب ها

اسمی که حرف های فروخورده دارد و

از درد ِ درد گم شده لای کتاب ها

دستی بلند می شود و سعی می کند…

آماده اند قبل سؤالت جواب ها

با هم کلاسی پَکرت می روی فرو

با چشم های باز، فرو، توی خواب ها

کرمی درون جمجمه ات وول می خورد

از لرزش موبایل به دنیا می آیی و

در مرکز اتاق شلوغی نشسته ای

هی سعی می کنی که بفهمی کجایی و

با هرچه هست دُورو برت، با خود ِ خودت

با هرکه زل زده به تو ناآشنایی و

حس می کنی که سوخته کلّ تنت، ولی…

پایت که خورده است به لیوان چایی و…

ردّ ِ تماس کن! نگرانت نمی شوند!

ول کن کمی گلوی زنی را که خسته ای

افتاده ای به جان خودت مشت می زنی

دندان کرم خورده ی خود را شکسته ای

با لکه های تازه ی خون پشت پیرهن

روی کتاب های نخوانده نشسته ای

و بسته می شود وسط شعر، چشم هات

و باز می کنی چمدان را که بسته ای…

از : فاطمه اختصاری

شهر شلوغی که خودت را گم کنی تویش

شهری که هی زیر دماغت می زند بویش

خاموش، ته سیگارها افتاده هر سویش

دارد نگاهت می کند چشمان ترسویش

 

دیگر چرا غم می خوری؟ حالا که تهرانی

بر پشت بام خوابگاهم، ساعتِ ۸ است

پیراهن و شلوار خیسم داخل طشت است

دنیایم از چیزی لزج انگار آغشته ست

چیزی که در من به زمان حال برگشته ست

هی فاطمه! از اینکه اینجایی پشیمانی؟

پشت طناب رخت ها با برج میلادم

مثل زنی که خواستی، بغضم ولی شادم!

یک روسری ِ بی خیال ِ رفته بر بادم

رو شد تمام دست، با برگی که افتادم

 

پاییز هم خوب است با شب های بارانی

از بندهای شهر «تو» خود را می آویزم

چسبیده به یک گوشه ی دنیا همه چیزم

چسبیده ام به واقعاً «تو» با همه چیزم!

دلتنگی ام را توی آغوش «تو» می ریزم

 

دیگر نباید «تو!» مرا با شک بترسانی

یک مشت بغض و خاطره با عشق در جنگ است

تنهایی ام با غربت تهران هماهنگ است

نه! برنمی گردم به شهری که پر از سنگ است

هرچند مشهد هم دلش مثل دلم تنگ است

اما چه باید کرد با این شهر سیمانی؟!…

 

 

 

از : فاطمه اختصاری

 

 

صدای کوفتی ِ توله سگ درون سرم

صدای کوفتی ِ جیغ و گریه ی پسرم

 

صدای کوفتی ِ بستن ِ در ِ خانه

صدای توی دلم مانده: «با خودت ببرم!»

 

بغل گرفتن ِ یک زندگی به تنهایی

صدای کوفتی ِ چند مهره ی کمرم

 

دو دست ِ آویزان روی دامنی پاره

دو چشم ِ بسته شده در تکان ِ گهواره

 

قدم زدن وسط هال و هی تو را دیدن

تکان تکاندن ِ خود، روی فرش پاشیدن

 

قدم زدم که فراموش تر کنم خود را

میان زندگی ِ مشـ/ـترک تعهّد را!

 

نبودی و دلم از عاشقیت شک برداشت

ترک ترک… همه ی زندگی ترک برداشت

 

و سیب های من از دست آدم افتادند

و مردهای غریبه به یادم افتادند

 

قدم زدم وسط گیجی ِ زمین لرزه

که روی تخت بیفتم از این زن ِ هرزه

 

که خواب ِ سقف می آمد به بسترم می ریخت

عذاب وجدانم، خاک بر سرم می ریخت

 

که گم/ شدم جسدی تازه در تصوّرها

که دفن می کردم بین پاره آجرها

 

بیا بگرد در این خاطرات ِ خاک شده

که حتما از سر ِ تو سال هاست پاک شده

 

بیا جلو! جسدی تازه را بکش بیرون

اگرچه صورتم از ترس، ترسناک شده!

 

بیا بگرد! همین گوشه و کنارم من

صدای کوفتی ِ مرگ و انتظارم من

 

کنار تخت دو تا تیغ تیز پیدا کن

مرا بگرد از این هیچ چیز! پیدا کن!

 

تکان نمی خورد و خالی است گهواره

بگرد!… و پسرت را عزیز پیدا کن!

 

درون جمجمه ی من صدای آژیر است

صدای کوفتی ِ گریه ی سگی پیر است

 

صدای دووور شدن از صدای هر خواهش

و سر گذاشتنت روی سفتی ِ بالش

 

دو چشم ِ زل زده به آسمان، به آن بالا

صدای آرامش بخش ِ لا…لالا…لالا…

 

 

 

از : فاطمه اختصاری

 

 

 

۱

[بساط سبزی، توی حیاط، زیر درخت]

۲

سُرور خانم… و چند تا زن ِ خوشبخت!!

سُرور خانم و یک مشت حرف عُق دارش

از عشق و عقد و عروسی و مجلس پاتخت

سُرور خانم و بند دکلته ی سبزی

که گیر کرده به یک چیز ِ زنده ی ِ سرسخت

بساط سبزی، توی حیاط دلگیر ِ ↓

سُرور خانم

۳

- «می دونم آخرش میره

یه عمر پاش بشینی، تلف بشی، بِپُکی

یه هو بُلن شی ببینی دلش یه جا گیره»

سکوت معصومه در صدای چک چک ِ آب

میان حوض دو چشم ِ به هیچ چی! خیره

۴

بساط سبزی با لکّه های مختصری

که پاک می شود آهسته توی مغز زری

نفس نفس مردنْ زیر دمکشی نم دار

فرار از خفگی ِ اتاق شش نفری

خیال دووووور پریدن، سبک شدن از هر…

زری و در شکمش باز چیز زنده تری!

۵

بساط سبزی روی ِ دو تا مجلّه ی مُد

خطوط بسته ی دنیا که تنگ تر می شد

بهار و قرص جلوگیری از خودش

- «تا کِی؟!»

کنار گریه ی بی ربط ِ! قبل هر پریود

کنار پنجره ی باز و عشق دزدکی اش

بهار  گم شده در نامه های زیر کمد

۶

صدای باران که می خورد به یک دیوار

صدای گریه ی تو زیر گرمی ِ سشوار

نمی توانی (در) رفتن از اتاقت را

دلت/ گرفته از این لحظه ها سراغت را

سُرور خانم ِ پوکی میان دردِ سرت

شبیه ماتی ِ تصویر های دور و برت

دو لکّه ی قرمز، دستمال ِ ماتیکی

خیال دووووووور شدن های بعد نزدیکی!

و دست و پا زدن ِ بی خود ِ جنین ِ زری

نمی شود بپری، نه! نمی شود بپری!

گرفته پایت را دست های توی لجن ↓

گرفته/ زندگی ات را بچسب و حرف نزن !

………………………………………

۷

و قرمه سبزی مثل ِ همیشه جا افتاد

چراغ روشن شد… بعد پرده ها افتاد!

از : فاطمه اختصاری

دهان ِ وا شده ی ماهی

که گیر کرده به قلّاب و

بدون دلهره از بیرون

کشیده می شود از آب و

نگاه می کندت، بی جان

– «مرا بلند کن از خواب و ↓

فقط تکان بده! محکم تر!»

 

خدا شبیه دو دست خیس

که می خورد به تنم سرد است

«و این منم زن تنهایی»

که سال هاست که سردردست!

تکان نمی خورد از جایش

دلش گرفته و بُغ کرده ست

– «ولش کن از بغل ِ خیست!»

 

سؤال از سر ِ نخ افتاد

بگو چقدر زمان دارم؟

برای یک نفس ِ راحت

ببین که گریه کنان دارم

جواب می شوم از این درد

تمام شب هیجان دارم

– «کسی مرا بکشد بیرون!»

 

به فکر معجزه ای هستی

برای منطق ِ بیمارم

به فکر ترکِ منی غمگین

که گیر کرده در افکارم

نگاه های حسودت را

بدزد از من و سیگارم

– «به تخت ِ خواب ِ خودت برگرد!»

 

کسی شکافت بدون ِ ترس

جهان ِ ماهی تنها را

و ریخت از شکمش بیرون

تمام «بچّه خدا»ها را

کسی بیاید از این کابوس

کسی نجات دهد ما را

– «فقط تکان بده! محکم تر!»

– «فقط تکان بده! محکم تر!»

– «فقط تکان بده! محکم تر!»

 

 

از : فاطمه اختصاری

 

 

 

کنار سفره نشستن، کنار ماهی ها

نگاه کردن ِ با اضطراب و دلشوره

به هفت سین ِ غم انگیز و ناقص امسال

و بعد خواندن ِ آهسته ی دو تا سوره

 

به هر چه ممکن و ناممکن است چنگ زدن

سقوط کردن ِ بعد از شکستن ِ کلمات

فقط گرفتن ِ دندانه های «عشق» به دست

«دلم گرفته و بدجور تنگه واسه صدات!»

 

بدون روشنی و گرمی است این خانه

به باد داده کسی آتش ِ زیاد ِ تو را

کنار سفره نشستم بدون سبزه و شمع

که سال نو هم تحویل من نداده تو را

 

اگرچه می گذرند این دقایق عوضی

میان آینه ها روسیاهی عید است

جوانه ها همه روی درخت یخ زده اند

که سال هاست از اینجا بهار تبعید است

 

نشسته ام به امید دوباره دیدن ِ تو

در انتهای جهان فکر می کنم که دریست…

پریده از وسط تنگ، ماهی کوچک

که فکر کرده که بیرون هوای خوب تریست!!

 

 

 

از : فاطمه اختصاری

 

 

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی