امروز :شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۱۸۷۹

ی کویرم‌که توی مه غرقه

جنگلی که سرابه اطرافش

مردنِ بیصدای گوله ی برف

که پر از آفتابه اطرافش

 

ی روانی تو بخش اعصابم

شبا بیدارمو روزا خوابم

ترکِ روی شیشه ی قابم

واقعیت رو بر نمیتابم

 

دل من شمع بود سوسو زد

چشمکِ نور به تو و او زد

دنبالِ عشق به همه رو زد

هر کی اومد ی جاشو چاقو زد

 

لازمه جمع مختلط باشی

با دورنگای جمع ست باشی

اینا میخوان فقط کوزت باشی

دیگه وقتش شده خودت باشی

 

کی میون هزار تا چشم آهو

زخمِ آغوشِ جوجه تیغی خواست

بین این خواستنای زیر لحاف

کی تو رو اینقدر حقیقی خواست؟

 

کی به جات زخم خورد و تاب آورد

کی به جات فحش خورد و خندوندت؟

توی آینه خودت قضاوت کن

فقط این یک نفر نرنجوندت

 

آدم رفتنی بایستی بره

رو دلم پا گذاشتی به درک

من تا جا داشت عاشقت بودم

تو لیاقت نداشتی به درک

 

مثلِ ی تشنه یِ به چشم اومدن

هر کی گفتت قشنگ حظ کردی

بعدها با خودت بشین فک کن

با چیو کی منو عوض کردی

 

بگو کی حاضره که بعد از من

خفه شه بلکه تو شنیده بشی

بگو کی واقعن دلش میخواست

که خودش گم شه تا تو دیده بشی

 

کی شبو روزشو به هم میدوخت

تا بخندی ی لحظه تو دق هات

قبل تر ها چتت شلوغ نبود

تازگی ها زیادن عاشق هات

 

من که کُوتم‌..قبوول …بعد از من

باقی کارت هاتو بازی کن

یادت اما اگر به من افتاد

مرد باش و کلاتو قاضی کن

 

مرد باش و حالا که پر دادیم

منو راضی نکن به آزارت

بذا مردونه بگذریم از هم

زنده باشی خدا نگهدارت

 

 

از : علی بهمنی

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی