امروز :یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۱۸۸۰

دلتنگم و در دخمه ام از نور گریزان

چون عشق که از وصله ناجور گریزان

تریاکم و از حقه وافور گریزان

ماهی گلی تنگم و از تور گریزان

 

جز چشم هوس باز نداریم به هر حال

امیدی از آغاز نداریم به هر حال

بالیم که پرواز نداریم به هر حال

ما جرات ابراز نداریم به هر حال

 

گفتیم و شنیدند که لبریز خیالیم

لبریز خیالات به هر شکل محالیم

چون جنگل افتاده به دستان شغالیم

چون کفتر قرقی زده‌ی بی پر و بالیم

 

پاییز مسلط شده بر فصل بهارش

هرکس شده باشد به نگاه تو دچارش

بردار دلم را و به دریا بسپارش

صیاد به جز مرگ چه دارد به شکارش؟

 

جز مرگ چه داری که رهایم کند از عشق؟

جز عشق چه داری که صدایم کند از مرگ؟

جز مرگ چه داری که عطایم کند از عشق؟

جز عشق چه داری که ادایم کند از مرگ؟

 

بردار مرا از سر نفرین دو ابروت

کافر نتوان بود به آیین دو ابروت

معتاد و خمار است به مرفین دو ابروت

سگ گربه‌ی خوابیده به پایین دو ابروت

 

چشمان تو گربه است و سگی هار درونش

ایجاد جهان آمده از کن فیکونش

عاشق چه کند با عطش رو به فزونش

جغدی است که آورده‌ای از غار برونش

 

با دلهره رد می‌شوم از چشم سیاهت

شاید برسم تا گذر گاه به گاهت

افتاده دلم شکل تمنا سر راهت

صد گله گرگ‌اند نگهبان نگاهت

 

آواز قشنگی است دهل، می زنم از دور

در خرمن گیسوی تو گل می زنم از دور

تا رد شوی از من به تو پل می زنم از دور

از ترس مترسک به تو زل می زنم، از دور

 

در چشم من از هر چه فرشته است سری تو

افسوس که چون واگن شب در سفری تو

من خاکم و چون ابر ولی در گذری تو

هر بار که نزدیکتری دورتری تو

 

من ماه شدم تا که تو خورشید بمانی

تعبیر غروب است طلوعی که نکردیم

گر مست و نشستیم مگر سایه بیاید

پایان بدی داشت شروعی که نکردیم

 

 

از : علی بهمنی

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی