امروز :سه شنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۲۱۳۰

شرم تان باد ای خداوندان قدرت، بس کنید!

بس کنید از این همه ظلم و قساوت بس کنید!

ای نگهبانان آزادی!

نگهداران صلح!

ای جهان را لطف تان تا قعر دوزخ رهنمون،

سرب داغ است این که می بارید بر دلهای مردم،

سرب داغ!

موج خون است این، که می رانید بر آن کشتی خودکامگی را موج خون!

گر نه کورید و نه کر،

گر مسلسل های تان یک لحظه ساکت می شوند،

بشنوید و بنگرید:

بشنوید این وای مادرهای جان آزرده است،

کاندرین شب های وحشت، سوگواری می کنند!

بشنوید این بانگ فرزندان مادر مرده است

کز ستم های شما هر گوشه زاری می کنند.

بنگرید این کشتزاران را که مزدوران تان

روز وشب با خون مردم ،آبیاری می کنند.

بنگرید این خلق عالم را که دندان بر جگر،

بیدادتان را، بردباری می کنند!

دست ها از دست تان ای سنگ چشمان! بر خداست!

گرچه می دانم

آنچه بیداری ندارد،

خواب مرگ بی گناهان است و وجدان شماست!

با تمام اشکهایم ،باز،- نومیدانه- خواهش می کنم:

بس کنید!

بس کنید!

فکر مادرهای دلواپس کنید

رحم بر این غنچه های نازک نورس کنید!

بس کنید.

 

 

 

از : فریدون مشیری

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی