امروز :یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۳۵۰

 

ماه پوشیده به سمت تو سرورویش را

دشت برداشته از منظره آهویش را

 

موجها سرد و خجالت زده بر میگردند

که ندارند کمی پیچ و خم مویش را

 

همه هم دست که من سوی تو را گم بکنم

مانده ام روی تو را در چه تجسم بکنم

 

مانده ام راه به دنیای لبت باز شود

که به این شعر اگر پای لبت باز شود

 

لحظه ای بگذر از این باغ که از فرط حسد

لب صد غنچه به حاشای لبت باز شود

 

گفته بودی که دلم تا بتپد می مانی

چتر برداشتی و رفتی از این بارانی

 

ای که در زندگیم غیر تو یک سطر نبود

یعنی این خانه به اندازه ی یک چتر نبود ؟

 

ای غزل آئینه ی قرنـیه ی میشی تان

بگذارید بیاییم به درویشی تان

 

بس که در کوچه به بی رهگذری زل زده ام

هی دم از چشم تو و فن تغزل زده ام

 

سنگ های طرف پنجره هم ظن شده اند

بس که حرف از تو زدم ، شکل شنیدن شده اند

 

بی تو از مـَـردم این شهر تنفر دارم

من از آن کوچه ی بن بست ، دلی پـُـر دارم

 

های ، همبستر پر روزترین شبهایم

سنگ و چوب اند بدون تو مخاطب هایم

 

بس که بی مهری از این کوچه به چشم آمده است

آسمان از تو و این کوچه به خشم آمده است

 

لبت آتش که نه ، آتش که نه ، آتشکده ای

اصلن آتشکده را با لبت آتش زده ای

 

ولی آتش که نباید به کسی زل بزند

از سر عمد به دنیای کسی پل بزند

 

زندگی سوخته در شعله ای از هـُـرم تنت

محتوای غزلی ریخته در فــُُـرم تنت

 

کاش برگردی و در رو به تو آغاز شود

که به این شعر اگر پای لبت باز شود

 

 

از : عظیم زارع

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : ۱ دیدگاه
  1. فرید احیاکننده می‌گه:

    درود بر دوست عزیزم و همراه قدیم مثل همیشه زیبا و دلنشین همیشه سالم و سلامت و دلی خوش داشته باشید







خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی