روی قولش نماند و زود گذشت
اُف به این زندگی که نامرد است!
بغلم کن که باز یخ نزنم
بی تو طهرانِ لعنتی سرد است…
سرنگون شد سزارِ کوچکِ تو!
هرزهی پاکدامنم بودی!
همه چاقو زدند و خندیدم
تو ولی وصلهی تنم بودی…
شعرهایم مرورِ غم بودند
گریه را خوب درک میکردند
پارههای تنم همیشه مرا
مثل سیگار ترک میکردند!
آسمان باش… بال خواهم زد
به عقابانِ پایبند قسم
عاشقم باش… زنده میمانم
به همانها که ماندهاند قسم!
تو برایم بسی… بمان و ببخش
گریهی توی خوابهایم را
عاشقم باش تا بسوزانم
فیلمها و کتابهایم را!
گیج و خوشبخت باورت کردم
شکّ افتاده در یقین بودی
ترسم از زخمهای دشمن نیست
مثل یک دوست در کمین بودی!
کاوهای توی داستانم نیست
لشکرِ بی درفش را چه کنم؟
زخمِ سبزم هنوز بسته نشد
زخمهای بنفش را چه کنم؟!
هرچه در زیرِ بار خم بودیم
خانِ والا سوارتر میشد
هرچه از درد گریه میکردیم
زندگی خندهدار تر میشد!
آسمان گریه را نمیشنود
وسط مردهها دعا نکنی
در خیابان گلوله میبارد
دستهای مرا رها نکنی…
گرچه از تشنگی هلاک شدیم
دشمن از ترسمان هلاکتر است
از قفا چنگ میزند… هشدار!
گرگِ بیخایه ترسناکتر است!
آتشِ خسته خوب میداند
جنگلِ بی درخت میمیرد
جنگ کردیم و سوختیم… اما
این پدرخوانده سخت میمیرد!
بغلم کن… مرا بخوان و ببوس
تا بگویند نانجیبتریم!
وسطِ گریههام میخندم
ما غمانگیزها عجیبتریم!
توی میدانِ تیر با من باش
بی تو زندانِ شهر؛ تنگتر است
عشق ما را اگر به هم نرسانْد
مرگْ یک قصهی قشنگتر است…
□
قلعهی مردهای ماسهای اَت
زیر باران خراب خواهد شد
شبِ دیجور! با خودت خوش باش
عاقبت آفتاب خواهد شد…
از : حامد ابراهیم پور