به آرام زی در سایه سار ِ عشق
و بیاسای در ساحت امن مهر
آزاد از تشویش های روز و پتیاره ها!
تو شاعری! تنهایی ات قرین خوشبختی است!
ترسی نیست مَحرم خدایان را از تندی توفان های مهیب
که با خویش کاری ِ والا و مقدّس، پاسش می دارند ایزدان
و در گوشش نجوا می کنند لالاهای شبانه را
الاهگان ِ جوان ِ شعر
و انگشت به لب، می پایند آرامش درونش را.
دوست نازنین من!
در سینه من نیز پرشراره راندند
الاهگان شعر
مِجمَر الهام را به گاه کودکی
و آشکارگی گرفت بر من راه ِ پنهانی.
مرا نیز حلاوتی بو در ترنم رَبابِ شعر از آغاز
و نصیبم چه می توانست بود جز لیرای باستان؟
اما اکنون چه؟
کجایید آنات ِ وجد؟!
تبناکی ِ ناگفتنی دل؟!
آفریدگان ِ ذی حیات؟!
اشکهای آفرینش؟!
استعدادیم اگر بود ــ سبک سار ــ پونان دود زوال گرفت
و دریغا چه پیش هنگام، آماج گاه ِ دیدگانی گشتم خونشار و رشک آلود
و خنجرهای دشمن کیشی که تهمت خیم بودند و پشت آشنا!
اینک نه سعادتی مرا به شیفتگی می کشاند
نه اشتهاری، نه عطشانی ِ غرور و ستایشی
و به روزهای خوب بطالت
از یاد خواهم برد الهگان شعر را:
الهگان ِ محبوب ِ عذاب را
اما شاید به دمی سرد برآیم در وجدی خاموش
وقتی گوش بسپارم به نوای رود دل نوازت
به جان و دل.
از : الکساندر پوشکین
ترجمه از : بابک شهاب