عقابی جوانم ــ پرورده ی روزگار اسارت ــ
نشسته ام در پس میله های سیاه چالی نمور
و رفیق غمناکم ــ در جنب و جوش ِ بال ــ
منقار در کرده است به طعمه ی خونینی
در پای پنجره
و همچنان غمگن
می پراکند و می نگرد مرا
گویا او نیز با من طرحی یگانه دارد در سر
زیرا به بانگ و نگاهش نهیبم می زند که
بال بگشا همگن هم پرواز!
ما پرنده های آزادیم!
وقت آن است که دریابیم
آن جا را
در پس ِ پشت ِ ابر ِ سیاه:
جایی که کوه چونان سپیده دمان می درخشد
جایی که ساحل دریا رنگ آبی می پاشد
جایی که تنها باد می گردد و … من !
از : الکساندر پوشکین
ترجمه از : بابک شهاب
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۵ شهریور ۱۴۰۲
به آرام زی در سایه سار ِ عشق
و بیاسای در ساحت امن مهر
آزاد از تشویش های روز و پتیاره ها!
تو شاعری! تنهایی ات قرین خوشبختی است!
ترسی نیست مَحرم خدایان را از تندی توفان های مهیب
که با خویش کاری ِ والا و مقدّس، پاسش می دارند ایزدان
و در گوشش نجوا می کنند لالاهای شبانه را
الاهگان ِ جوان ِ شعر
و انگشت به لب، می پایند آرامش درونش را.
دوست نازنین من!
در سینه من نیز پرشراره راندند
الاهگان شعر
مِجمَر الهام را به گاه کودکی
و آشکارگی گرفت بر من راه ِ پنهانی.
مرا نیز حلاوتی بو در ترنم رَبابِ شعر از آغاز
و نصیبم چه می توانست بود جز لیرای باستان؟
اما اکنون چه؟
کجایید آنات ِ وجد؟!
تبناکی ِ ناگفتنی دل؟!
آفریدگان ِ ذی حیات؟!
اشکهای آفرینش؟!
استعدادیم اگر بود ــ سبک سار ــ پونان دود زوال گرفت
و دریغا چه پیش هنگام، آماج گاه ِ دیدگانی گشتم خونشار و رشک آلود
و خنجرهای دشمن کیشی که تهمت خیم بودند و پشت آشنا!
اینک نه سعادتی مرا به شیفتگی می کشاند
نه اشتهاری، نه عطشانی ِ غرور و ستایشی
و به روزهای خوب بطالت
از یاد خواهم برد الهگان شعر را:
الهگان ِ محبوب ِ عذاب را
اما شاید به دمی سرد برآیم در وجدی خاموش
وقتی گوش بسپارم به نوای رود دل نوازت
به جان و دل.
از : الکساندر پوشکین
ترجمه از : بابک شهاب
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۱ شهریور ۱۴۰۲
تو نیز دوست عزیز واگذاشتی
بندر امن آرامش را
و افکندی سرخوش
زورقت را بر آب های ژرف توفانی
سرنوشت دیگر بادبانی می کند
آسمان به نرمی می تابد
زورق بال دار راه می گشاید
و کامرانی بادبان ها را می افرازد
خداکند هرگز تندباد خشماگین
بیمیت برکنار ننشاند
و توفان طغیانی در هم نپیچد
آب نجواگر مقابل زورق را
خداکند شبهنگام تندرست درآیی
بر سواحل آرام
و بیاسایی هماره با عشق و دوستی
می دانم، تو را مقدور نخواهد بود
زدودن خاطره از این دو
و می دانم، شاید دریابمت
ــ دوست من ــ
در سکوت کلبهای دنج
در آینده.
تو گاه و بی گاه زنده خواهی کرد
خاطره ی مرا
در پیاله ای از «پونش»، می دانم
اما اگر رخت به خانه ای تازه کشیدم
(که تقدیر همگان است چنین خفتنی)
به واژم درآیی که:
«خدا قرین شادی کند او را
دست کم به زندگی دوست داشتن را می شناخت».
از : الکساندر پوشکین
ترجمه از : بابک شهاب
- شاعران خارجی, شعر
- ۱۷ شهریور ۱۴۰۲