دل، در گرو چند هنر داشتم، این شد …
ای بی سپران ! من که سپر داشتم این شد!
رودی که به سد خورد، ز اندوه ورم کرد …
یعنی عطش سیر و سفر داشتم این شد !
خاکستر گردو بُن ِ پیری به چناری،
می گفت که بسیار ثمر داشتم این شد!
با خاک ِ سیه، جمجمه ی خالی جمشید
می گفت ز افلاک خبر داشتم این شد
نی گفت که تلخ است جهان، گفتمش این نیست…
نالید که من بار ِ شکر داشتم این شد!
از : حسین جنتی
اگر زِ گور، به جایی دری نباشد چه؟!
وگر تمام شود، محشری نباشد چه؟!
گرفتم اینکه دری هست و کوبهای دارد…
در آن کویر، کسِ دیگری نباشد چه؟!
کفنکِشان چو در آیم زِ خاک و حق خواهم،
دبیرِ محکمه را دفتری نباشد چه؟!
شرابِ خُلَّرِ شیراز دادهام از دست…
خبر زِ خمرهی گیراتری نباشد چه؟!
چنین که زحمتِ پرهیز بُردهام اینجا،
به هیچ کرده اگر کیفری نباشد چه؟!
بَرَنده کیست در این بازیِ سیاه و سپید؟
در آن دقیقه اگر داوری نباشد چه؟
از : حسین جنتی
شب است و مادران شهر غمناک
هزاران گل شکفت و خفت بر خاک
عزیزم! داغدارم! دست وا کن!
به پا کن بیرق صبح طربناک
از : هوشنگ ابتهاج (ه.الف.سایه)
- شعر, هوشنگ ابتهاج
- ۰۸ آذر ۱۴۰۲
ارتفاع همه چیز را کوچک می کند
جز چیزهایی که با خودم بالا آورده ام:
کابل، فلاسک چای، متر و سیگار
ارتفاع همه چیز را به هم نزدیک میکند
جز چیزهایی که با خودم بالا آوردهام:
فاصلهی بین مفصلها
مرگ از فراموشی
و تو را از همهی رؤیاها
اسکلتهای این برج میدانند
وقتی تیر آهنی را جوش میدهم
وقتی الکترود گیر میکند
باید همه چیز در تعادل باشد
باید به چیزی برسم که سنگینی اشیاء را در شش سوی من تقسیم کند
و باور کنم که این جاده از رفتن کوتاه آمده است
خانهی ما به رودخانه نزدیک است
به مدرسه نزدیک است
به نانوایی نزدیک است
باید افتادنم را به جایی بند کنم
تا بار نیفتادن در سویی دیگر سنگین شود
اسکلتهای این برج میدانند
مشرف به میدان شهر
وقتی تیرآهنی را در سقف جوش میدهم
هرگز نمیتوانم به احترام جشن روز استقلال بایستم.
از : حامد بشارتی
صندلیها ساکتند
در را
روی تنهایی کشو میکنم
ناگهان
سنگ به پنجره می زند
مأمور آب
هر که برمی گردد
قرار نیست
آدم سابق باشد
روزی
برمیگردم
تا تکههای فراموشیات را
زیرِ فرش پیدا کنم
از : مانی آروین
شما حقیقت را بردهاید به ماضی
چرا که بدن روی طناب تابخورده است
چرا که قاتل در ابعاد زمان جاریست
و پول روی پول میگذارد
شما آزادی را بردهاید به ماضی
چرا که دادرسی شیشهای ندارید
و دفاع شیشهای ندارید
و منظره ندارید
و شیشه ندارید
و حقیقت برایتان ارزشی ندارد
شما ابعاد را کشتهاید
چرا که هیچ قاعدهای با هیچ حکمی ارتباطی ندارد
و هیچچیز با هیچچیز ارتباطی ندارد
و بدن روی طناب تاب خورده است.
از : علیرضا بهنام
خفته ها! زنگ چیز خوبی نیست
شیشه ها! سنگ چیز خوبی نیست
وصله ها را به من بچسبانید
به شما انگ چیز خوبی نیست
های! عاشق نشو نمی دانی
که دل تنگ چیز خوبی نیست
کری از پیش یک سه تار گذشت
گفت: آهنگ چیز خوبی نیست
گفته بودی شهید یعنی چه؟
پسرم! جنگ چیز خوبی نیست
از : امیرحسین اللهیاری
گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دل
گل از خارم برآوردی و خار از پا و پا از گل
ایا باد سحرگاهی گر این شب روز میخواهی
از آن خورشید خرگاهی برافکن دامن محمل
گر او سرپنجه بگشاید که عاشق میکشم شاید
هزارش صید پیش آید به خون خویش مستعجل
گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من
بگیرند آستین من که دست از دامنش بگسل
ملامتگوی عاشق را چه گوید مردم دانا
که حال غرقه در دریا نداند خفته بر ساحل
به خونم گر بیالاید دو دست نازنین شاید
نه قتلم خوش همیآید که دست و پنجه قاتل
اگر عاقل بود داند که مجنون صبر نتواند
شتر جایی بخواباند که لیلی را بود منزل
ز عقل اندیشهها زاید که مردم را بفرساید
گرت آسودگی باید برو عاشق شو ای عاقل
مرا تا پای میپوید طریق وصل میجوید
بهل تا عقل میگوید زهی سودای بیحاصل
عجایب نقشها بینی خلاف رومی و چینی
اگر با دوست بنشینی ز دنیا و آخرت غافل
در این معنی سخن باید که جز سعدی نیاراید
که هرچ از جان برون آید نشیند لاجرم بر دل
از : سعدی علیه الرحمه
هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی
ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی
یا چشم نمیبیند یا راه نمیداند
هر کاو به وجود خود دارد ز تو پروایی
دیوانه عشقت را جایی نظر افتادهست
کآنجا نتواند رفت اندیشه دانایی
امید تو بیرون برد از دل همه امیدی
سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی
گویند رفیقانم در عشق چه سر داری
گویم که سری دارم درباخته در پایی
زنهار نمیخواهم کز کشتن امانم ده
تا سیرترت بینم یک لحظه مدارایی
من دست نخواهم برد الا به سر زلفت
گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی
گویند تمنایی از دوست بکن سعدی
جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنایی
از : سعدی علیه الرحمه
بگذار در نگاهِ تو باران شوم به شوق
دردت بغل گرفته پریشان شوم به شوق
خواهم شوی تو زلزله ویران کنی مرا
زیر نگاه مهر تو پنهان شوم به شوق
تا بر ضریحِ چشم تو، جانم دخیل بست
گفتم کرامتی شود انسان شوم به شوق
دردی نشسته در دلِ من زار می زند
خرجش فقط دو بوسه و درمان شوم به شوق
آغاز عشق با تو مرا بود و دل سرود
ای کاش در کنار تو پایان شوم به شوق
از : طارق خراسانی
دلم برای تو تنگ شده است
اما نمیدانم چه کار کنم
مثل پرندهای لالم
که میخواهد آواز بخواند و نمیتواند!
به هوای دیدنت
در قاب پنجرهها قد میکشم
نیستی
فرو میریزم
مثل فوارهای بر سر خودم
زیر آوار خودم میمانم در گوشهی اتاق
ای انار ترکخورده بر فراز درخت
من دستی کوتاهم
من پرندهای بیبالم
ای آسمان دور دست!
اندوهها در من شعلهور است و
ابرها در من در حال بارش
نیمی آتشم
نیمی باران
اما بارانم، آتشم را خاموش نمیکند!
من تو را دوباره کی خواهم دید!؟
از : رسول یونان
- رسول یونان, شعر
- ۱۰ مهر ۱۴۰۲
مویت رها مکن که چنین بر هم اوفتد
کآشوب حسن روی تو در عالم اوفتد
گر در خیال خلق، پریوار بگذری
فریاد در نهاد بنی آدم اوفتد
افتاده تو شد دلم ای دوست دست گیر
در پای مفکنش که چنین دل کم اوفتد
در رویت آن که تیغ نظر میکشد به جهل
مانند من به تیر بلا محکم اوفتد
مشکن دلم که حقه راز نهان توست
ترسم که راز در کف نامحرم اوفتد
وقت است اگر بیایی و لب بر لبم نهی
چندم به جست و جوی تو دم بر دم اوفتد
سعدی صبور باش بر این ریش دردناک
باشد که اتفاق یکی مرهم اوفتد
از : سعدی علیه الرحمه