امروز :شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۱۶۴۰

شب است، در همه دنیا شب است، در من شب
مرا بگیر چنان جفت خویش لب بــر لب!

چگونه چشم ببندم بر این الهه ی عشق؟!
عجب فـرشته بـا مزّه ای ست لامصّب!

جلو نرو کـه به پایان نمی رسد این راه
کدام خاطره مانده ست؟! برنگرد عقب!

چـــقدر قــــرص مسکّن؟! چــقـدر مُهر سکوت؟!
رسیده درد به عمق ِ... به عمق ِ عمق ِ عصب

کدام آتش عـــاشق بــــه روح من پیچید؟
که سوخت پیرهن خواب های من از تب!

که در میان دلم بچّه موش غمگینی ست
کـه فکر می کند این روزها به تــو اغلـب

که چشم های ِ سیاه ِ قشنگ ِ خیس ِ بد ِ...
کــه عاشقت شده بودم خلاصه ی مطلب!

ببخش بچّه کوچولوی گیج قلب مرا
اگر نداشت بهانه، اگر نداشت ادب

غــــزل تمام شده، وقت نحس بیداری ست
تو تازه می رسی از راه خانم ِ... چه عجب!!



از : سیدمهدی موسوی


FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی