امروز :دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۱۷۰۹

من ابر پربارانم اما وقت بارش نیست

بغضم! ولی ترجیح دادم درگلو باشم

ترسیده ام یک عمر از رویای بعد ازتو

باید ولی باترس هایم روبرو باشم

ازرفتنت ترسیدم و فصل زمستان شد

من از تمام روزهای گرم، دلسردم

ترسیدم و دل کندم ازاین عشق ، قبل از تو

تابوده من از ترس مردن خودکشی کردم

من گفته بودم کوهم اما کوه ها را هم

یک بغض گاهی می شود از هم بپاشاند

دنیا برای عشق جای کوچکی بوده

بارفتنت شاید به من این را بفهماند

من خسته ام ازاینکه دستان شفابخشت

تنها برایم دست های بسته ای بودند

حالا نه اما می رسد روزی که می فهمی

مرداب ها یک روز رودخسته ای بودند

بازخم هایت برتنم می میرم اما باز

ازتو کسی این ظلم را باور نخواهد کرد

درمن پس ازتو جا برای زخم خوردن نیست

حال مرا چیزی ازاین بدتر نخواهد کرد

صیادمن! دارد به آخر می رسد قصه

دیگر عقاب سرکش خود را نخواهی دید

غم هست باران هست یادت هست زخمت هست

دیگر تو این دیوانه را تنها نخواهی دید

آنقدر ماندن را برایش تلخ کردی که

رفتن شده حالا دلیل شادی اش امروز

یک روز دلتنگ قفس جان می دهد اما

هرکس که خوشحال است از آزادی اش امروز

از : رویا باقری

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی