امروز :جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۱۷۱۶

تو جشن تکلیفش راهم ندادن

باباش می گفت : اینه اعتقادم

منم لج کردمو بعد از بیس(ت) سال

هنوزم تیله هاشو پس ندادم

 

تو ذهنم نقش بسته، وقتِ رفتن

مث یه خواب خوب کوتاه بودی

شبو پیچیده بودن دور موهات

چقد تو شالِ مشکی ماه بودی

 

همش فک می‌کنم اون جشن ما رو

واسه یه روسری از هم جدا کرد

مگه عشق و می‌شه با روسری کشت؟

یا توی جا نماز دنیاشو تا کرد؟

 

همیشه یه درخت سرو بودم

که با سر سختیاش پاییز و سر کرد

مثِ یه بچه ی لج باز و شر که

مامان باباشو غرق درد سر کرد

 

مامان حرفامو می فهمید اما

بابام می‌گفت  این کارا گناهه

من از موهای مامانم گرفتم

زمستون بلندی توی راهه

 

یه عمرِ ریشه ها مون آب خورده

تو مردابی که تغییری نداره

یه جنگل وقتی تن میده به پاییز

یه دونه  سرو تاثیری نداره

 

«بهار» و از تو ذهنم پاک کردن

با جادو جنبل و صدتا بهونه

منم شاعر شدم بلکه یه روزی

یکی دیوونگی هامو بخونه

 

همین دیشب عروسیش بود تو کوچه

مثِ دیوونه ها غمگین و شادم

همه چیزو فراموش کردم اما

هنوزم تیله هاشو پس ندادم

 

 

 

 

از : حمید امیدی

 

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی