امروز :سه شنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۳

تو جشن تکلیفش راهم ندادن

باباش می گفت : اینه اعتقادم

منم لج کردمو بعد از بیس(ت) سال

هنوزم تیله هاشو پس ندادم

 

تو ذهنم نقش بسته، وقتِ رفتن

مث یه خواب خوب کوتاه بودی

شبو پیچیده بودن دور موهات

چقد تو شالِ مشکی ماه بودی

 

همش فک می‌کنم اون جشن ما رو

واسه یه روسری از هم جدا کرد

مگه عشق و می‌شه با روسری کشت؟

یا توی جا نماز دنیاشو تا کرد؟

 

همیشه یه درخت سرو بودم

که با سر سختیاش پاییز و سر کرد

مثِ یه بچه ی لج باز و شر که

مامان باباشو غرق درد سر کرد

 

مامان حرفامو می فهمید اما

بابام می‌گفت  این کارا گناهه

من از موهای مامانم گرفتم

زمستون بلندی توی راهه

 

یه عمرِ ریشه ها مون آب خورده

تو مردابی که تغییری نداره

یه جنگل وقتی تن میده به پاییز

یه دونه  سرو تاثیری نداره

 

«بهار» و از تو ذهنم پاک کردن

با جادو جنبل و صدتا بهونه

منم شاعر شدم بلکه یه روزی

یکی دیوونگی هامو بخونه

 

همین دیشب عروسیش بود تو کوچه

مثِ دیوونه ها غمگین و شادم

همه چیزو فراموش کردم اما

هنوزم تیله هاشو پس ندادم

 

 

 

 

از : حمید امیدی

 

 

ادامه مطلب
+
دردهایی که هست یا بوده
خبر مرزهای آسوده
خسته از حرفهای بیهوده
مادرم چای قصه را دم کرد
قصه نخل ها و نهری که
داستان سقوط شهری که
سالهای سکوت و قهری که
کمر مرد خانه را خم کرد
قهر و نفرین … نرو، بمان … لطفا !
آنقدر رفت و رفت تا دشمن
و شبی تکه هایی از آهن
پدرم را به خانه محکم کرد
پرم از خوابها و تعبیر و
پرم از آیه ها و تفسیر و
پرم از برگه های تقدیر و
چه کسی بی بهانه درکم کرد؟!
جنگ نامرد عشق و باور را
خاک هم خنده های خواهر را
بمب و موشک پناه مادر را
همه را از جهان من کم کرد
مادرم سهم آب و نانش را
پدرم تکه های جانش را
خواهرم داغ نوجوانش را
به تن لُـ-ـخت کوچه پرچم کرد
وان یکاد آخرین طلسمش بود
خاک در انتظار جسمش بود
کوچه در انتظار اسمش بود
و پدر تکه تکه ترکم کرد …
پدری رخت جنگ پوشید و
پسرش جام زهر نوشید و
چای قصه همیشه جوشید و
مادری خسته شعله را کم کرد ….
از : حمید امیدی
ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی