امروز :دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳

 

برایم دعا کن !

چشمان تو گل آفتابگردانند !

به هر کجا که نگاه کنی ،

خدا آنجاست !

هزارمین سیگارم را روشن می کنم ….

پس چرا سکته نمی کنم ؟

نمی دانم ….

 

 

از : حسین پناهی

 

ادامه مطلب
+

 

. . . همچنان حالم خوب نیست !

احساس می کنم شکست خورده ام ،

در زمان ُ در عرض !

از که ؟ صحبتِ کس نیست ….

نمی دانم …. احساس می کنم ،

کلمه ی ابد ، گنجشکِ وجودم را محسور ِ چشمان ِ خود کرده است !

 

 

از : حسین پناهی

 

ادامه مطلب
+

 

بی شک جهان را به عشق کسی آفریده اند ،

چون من که آفریده ام از عشق

جهانی برای تو !

 

 

از : حسین پناهی

 

ادامه مطلب
+

 

من بانوی تاجدار عشقم را

که در قصرِ غصه و سوسن سـُـکنا دارد ،

شبانه به کوچه های سرگردانیم دعوت می کنم !

بانوی عشق من ،

با تاج ِ سوسنش

پابرهنه و گرسنه

به کوچه های سرگردانی من می آید !

آخرین بار

او را به جایی بردم ،

تا به وضوح ببیند

اژدهای هزار چشمی را

که بر پیچک ِ هزار پیچ شاخک هایش ،

گنجشکی تنها

گل سرخی را

در آواز پیوسته صدا می زد !

 

 

از : حسین پناهی

 

ادامه مطلب
+

 

آن لحظه

که دستهای جوانم

در روشنائی روز

گـُل بارانِ سلام ُ تبریکات دوستان ِ

نیمه رفیقم می گشت ،

دلم

سایه یی بود ایستاده در سرما

که شال کهنه اش را

گره می زد !

 

 

از : حسین پناهی

 

ادامه مطلب
+

 

برای اعتراف به کلیسا می روم !

رو در روی علف های روئیده

بر دیواره ی کهنه می ایستم

و همه گناهان خود را اعتراف می کنم !

بخشیده خواهم شد به یقین

زیرا علف ها

بی واسطه با خدا حرف می زنند ….

 

 

از : حسین پناهی

 

ادامه مطلب
+

 

به ساعت نگاه می کنم :

حدود سه ی نصفه شب است !

چشم می بندم تا مباد که چشمانت را از یاد بُرده باشم

و طبق عادت کنار پنجره می روم !

سوسوی چند چراغ مهربان

و سایه های کش دار شب گردان ِ خمیده

و خاکستری گسترده بر حاشیه ها

و صدای هیجان انگیز چند سگ

و بانگ ِ آسمانی ِ چند خروس !

 

از شوق به هوا می پرم چون کودکی ام

و خوش حال که هنوز

معمّای سبز ِ رودخانه از دور

برایم حل نشده است !

آری ! از شوق به هوا می پرم

و خوب می دانم

سال هاست که مـُـرده ام !

 

 

از : حسین پناهی

 

ادامه مطلب
+

 

همچنان ستاره ها ،

رقص ِ مرگ می کنم به دور محورم !

گیج می رود سرم !

تار و تیره می شوم ،

در خسوف سایه ات . . . .

 

 

از : حسین پناهی

 

 

ادامه مطلب
+

 

تابه ی جهیزمون یادت می آد ؟

با وفاتر از تو بود !

سوخت با آتش فقری که مرا می سوزاند !

ساخت با چربی و چرک !

هفته و هفت نیمرو !

دسته اش آب شد و رنگش رفت !

بگذریم ….

بگذریم از گذر آن همه رویاهایش !

حسرتِ دیدنِ فـِـر ،

پختن پیتزا هایش !

گاه گاهی از سر بی تابی ،

گریه می کرد ولی تابانه !

گنگُ پیچیده ! معما گانه !

آتش فقر مرا می بوسید !

هم زمان با دلِ من می پوسید !

دلِ من !

تابه ی رویاهایم . . . .

 

 

از : حسین پناهی

 

ادامه مطلب
+

 

و رسالت من این خواهد بود

تا دو استکان چای داغ را

از میان دویست جنگ خونین

به سلامت بگذرانم

تا در شبی بارانی

آن ها را

با خدای خویش

چشم در چشم هم نوش کنیم !

 

 

 

از : حسین پناهی

 

ادامه مطلب
+

 

گروهِ ما شاعران خوبی هستند !

همه برای سیگارِ خامِ هم کبریت می کشیم

و برای هم قُنداق هـُل می دهیم !

لبخند می زنیم و

با دستانی که از پاکی ُ اشتیاق می لرزند ،

دفترچه های کوچک ُ بزرگِ خود را

زیر ِ صندلی پنهان می کنیم !

می گوییم ُ گوش می دهیم

و این چنین شب ِ ما

ــ آگین ِ عطر ُ لبخند ــ سپری می شود !

تنها بزغاله ها می دانند طعم ِ تلخ ِ بادام ِ خام ِ ما !

 

کـِـی سَر می رسد

مرگ ِ این همه خوب ُ خوبی ها ؟

برزخی که در آن

هیچ قنداقی جا به جا نمی شود

و کسی دانه ی کبریتش را ،

حرام سیگار دیگری نمی کند ؟

 

این اتفاق شوم وقتی افتادنی ست

که در یکی از شب ها ،

یکی از دوستان شعری بخواند ،

که در توان ِ سرایش ِ هیچ کس ِ دیگر نباشد !

 

 

از : حسین پناهی

 

ادامه مطلب
+

 

من عرقِ شادمانی میریزم

و به دورترین ستاره ی آسمانم فکر می کنم !

ستاره ای که از نور همه ی خورشیدها محروم مانده است !

 

 

از : حسین پناهی

 

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی