به ساعت نگاه می کنم :
حدود سه ی نصفه شب است !
چشم می بندم تا مباد که چشمانت را از یاد بُرده باشم
و طبق عادت کنار پنجره می روم !
سوسوی چند چراغ مهربان
و سایه های کش دار شب گردان ِ خمیده
و خاکستری گسترده بر حاشیه ها
و صدای هیجان انگیز چند سگ
و بانگ ِ آسمانی ِ چند خروس !
از شوق به هوا می پرم چون کودکی ام
و خوش حال که هنوز
معمّای سبز ِ رودخانه از دور
برایم حل نشده است !
آری ! از شوق به هوا می پرم
و خوب می دانم
سال هاست که مـُـرده ام !
از : حسین پناهی