شب در چشمان من است ،
به سیاهی چشم هایم نگاه کن !
روز در چشمان من است ،
به سفیدی چشم هایم نگاه کن !
شب و روز در چشمان من است ،
به چشم هایم نگاه کن !
پلک اگر فرو بندم
جهان در ظلمت فرو خواهد رفت !
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴
حس های نهفته در پشت هر سلام ،
به شعر و شاعران چندان ربطی ندارند !
آنان چاقو می سازند
برای تراش چوبی ،
یا قاچ قاچ خربزه در سفر
شما مختارید که برای لوله کردن روده های هم
از آن استفاده کنید !
پیروزمندانه سیگارش را روشن می کند و چشمان را تنگ
اما آنان دست بردار نیستند !
هی ! درددزدان ِ گند جوراب !
هی ! مورچه های عینکی !
چشم تنگ کردنتان کرشمه ی شماست ،
برای بیوه دخترهای رنگ پریده ی رمانتیک !
پری های پر پنبه ایی شعر فردای شما !
زبانتان مار را از لانه بیرون می کشد !
عمودی ها و افقی هایتان بی حکمت نیست !
اگر سلام را نمی خواستید ،
ما مجبور به تکرار این همه حقارت نمی شدیم !
سلام ! دزد ِ سیگارهای خودم
و عروسک ِ یک چشم دخترم !
سلام ! قاتل برادرم !
سلام ! مهمان ناخوانده !
سلام ! خسته گی های بی پایان نان ،
کفش ،
رنگ …
سلام ! ای همه ی ناتوانی ها !
نداشتن ها !
سلام ! ای همه ی عرق های شرم !
سلام ! ای زندگی !
ای ملال بی پایان !
سلام ! ای دل قاچ قاچ !
ای چاقوی خود ساخته !
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴
بی هیچ نشانه ای از نشانه ها
امروز را من پنجره ای دیدم گشوده چارطاق ،
رو به این مـُـردآب ِ سبز و سیاه و وسیع
که پروانه های سفیدش تنها دلیل تاملند !
برای درختان از آن رو محترمیم ،
که حمالان ِ ناآگاه ِ اندکی کربنیم !
با همسفران زیادی تا کنون این راه را رفته ام
و دوباره اشیاء بهانه ی برگشتن بودند ،
با کسی دیگر و کفشی دیگر ….
زندگی ! ای زندگی !
عنکبوت سیری را می مانی ،
که به یـُمن ِ عادت دیرینه ،
پروانه های بی دلیل را در نور وسوسه ی تور می کنی !
زین روست به یقین
که آسمان ُ زمین
از غبار ِ رنگ ِ آن همه بال رنگین است
و چه غمی دارد معصومیت ِ این همه رنج ِ نا هم آهنگ !
زندگی ! ای زندگی !
مادر ِ بی بدیل ِ بود و نبودها !
هرچه درخشندگی است و عطر
نثار چشم های شفاف هم سفرانم ،
با لذت ِ گس ِ شاه بلوط حیات
زیر دندان ِ تنفس هاشان !
زندگی ! ای زندگی !
امّا آیا به جز نگاه ِ ما ،
زلف ِ خود را
در آئینه ی صورت ِ چه مخلوقی شانه خواهی کرد ؟
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴
قلب ِ بزرگ که بود ،
آن خورشید
که در آن ظلمات دور
شکست و شکسته زنده ماند !
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴
باد
پرده ها را آرام تکان می دهد
و ما
بچه های خوش باور
لب ریز از اضطراب و امید ،
زوایای نیمه روشن را به هم نشان می دهیم !
درختان سبزند و
ماشین ها و گنجشکها
بلند بلند چیزی می گویند !
این جا نیز ،
حرفی به ارزش یک لیوان آب ِ خنک
به دست ِ دلی نمی رسد !
باید برگردیم !
باید به جایی برگردیم که رنگ ِ دامنه هایش
تسکین بخش ِ اندوه بی پایانمان باشد !
به جایی که چون خاشاک های پوسیده ،
از لابه لای شاخه های سرسخت تر ،
به خاک ِ جارو شده رسوب کنیم !
باد ،
مارا خواهد برد !
خواهد برد و باران
به خاک تبدیلمان خواهد کرد !
به خاکی که طلاست
و مرگ را غیر قابل تغئیر ساخته است
خاک ،
خاک گس ِ حسادت و حیات !
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴
دنبال سایه ی نارونیم
در این شرجی ِ شب بی ستاره و بی باران
ما کوران گورزاد ….
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴
صداها
صداها
گوش کن!
از زیر پنجره تابوت می برند
نه ؟
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴
….
به آتش نگاهش اعتماد نکن !
لمس نکن !
به جهتی بگریز که بادها خالی از عطر اویند !
به سرزمینی بی رنگ ،
بی بو ، ساکت !
آری !
بگریز و پشت ِ ابدیت ِ مرگ پنهان شو ،
اگر خواستار جاودانگی ِ عشقی !
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴
….
در جسم بشری ِ من ،
ابدیت تکرار می شود
به فریب ِ این سیب ِ سرخ وسوسه !
پروانه ناقص است در ذهن من هنوز !
تب دارم از شوخی ِ باران شوخ طبع
و معلوم نشد تکلیف نامه های نانوشته ام چه می شود !
…..
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴
یک نهال نو شکفته تا ابد ،
گل نمی دهد !
موج می زند هوای گرم !
ماه
ــ چشم مات مار کور ــ
خیره مانده بر
هافِ ابر ماده ،
هوفِ ابر نر !
نا گشوده همچنان
یک گره به پای معضلی !
محو می شود درون مه
سایه ی خمیده ی کسی !
نانشسته یک کلاغ روی شاخه چنار !
یک سوال بی جواب
جان خویش را
برای یک محال پست می کند !
کنفرانس شعر بگذار می شود ،
بی حضور هیچ شاعری !
یک پسر ، پدر نشد !
مانده تا طلوع ماه !
پیچ و تاب می خورد کسی ز درد استخوان
تا شود همان که بود
تا شود همان !
یک نفر به جرم قتل خویش دستگیر می شود ،
بی پلیس و پاسبان !
خیس اشک می شود کلاه یک جوان
در کیوسکِ پادگان !
یک امید ، نا امید ماند !
چشم وا نمی کند
لاک پشت کوچکی
بر جهان ناشناس !
پاره پاره دفتری !
رشته رشته روی خاک ،
گیس های چون کمند دختری !
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴
نازی : تشنته ؟ آب می خوای ؟
من : کاشکی تشنه ام بود .
نازی : گشنته ؟ نون می خوای ؟
من : کاشکی گشنه ام بود .
نازی : په چته دندونت درد می کنه ؟
من : سردمه !
نازی : خوب برو زیر لحاف .
من : صد لحافم کممه !
نازی : آتیشو اَلو کنم ؟
من : می دونی چیه نازی ؟
تو سینه قلبم داره یخ می زنه
اون وقتش توی سرم
کوره روشن کردند.
سردمه !
مثل آغاز حیات گل یخ . . . . .
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴
عقابی شیرجه زنان بر لاشه ی کلاغ !
عقابی در چنگال ِ شیر !
شیری شیره می شود به جذب ِ ریشه های بلوط !
صاعقه به آتش کشید بلوط را
و گم شد در افق صاعقه ….
پس این چنین شد سفر ِ ما
از هییتی به هییت ِ دیگر ،
در دوران دگردیسی …. و ما زاده شدیم !
من ُ تو !
تو و من !
ما زاده شدیم و کلمه زاده شد
و اینچنین آغاز شد تراژدی تخریب ِ انسان ُ خدا !
از شیطان که کلمه بود
و از کلمه که شیطان بود !
کلمه یی از پس ِ کلمه یی زاده می شد
و انسان بنای همه چیز را بر کلمه نهاد
و خدا را با کلمه تعریف کرد
و تا این لحظه هرگز نیندیشید که کلمه نیاز ِ ما بود
و خدا نیاز نبود و خدا کلمه نبود !
خدا ، خدا بود و هرگز کسی به این حقیقت نیندیشید !
در سکوت ِ سترگ ِ آفرینش ، ما حرف زدیم
و حرف نیاز ِ ما بود و هم گونی ِ کلمات محال بود !
پس قابیل صخره بر سر هابیل کوبید ،
که خدا کلمه ی من است و کلمه ی تو خدا نیست !
و این چنین شد که ما با کلمه به جنگ خدای یک دیگر رفتیم
و هم دیگر را کشتیم !
هم گونی ِ کلمات محال است !
پس نه تو به خدای من اعتماد کن
نه من به خدای تو ….
ما تلخ میمیریم و خدا بر جنازه ی ما اشک می ریزد ،
با کلاغی در بک گراندش . . .
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴