امروز :یکشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

 

شب چنان سختی را گذراندم

که امروز صبح

خنگ از خواب بیدار شدم !

 

 

از : گابریل گارسیا مارکز

 

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

 

سراپا خیس

از عشق و باران

در پاسخ شان چه خواهی گفت

اگر بپرسند

آستینت را

کدام یک تر کرده است؟…

 

 

از : کتاب ماه و تنهایی ( ترجمه عباس صفاری )

 

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

 

شنیدم که صدر اعظم جامی نمی‌زند

گوشت نمی‌خورد و سیگار نمی‌کشد

و در خانه‌ای کوچک می‌زید.

همین‌طور هم شنیده‌ام

تهی‌دستان

گرسنگی می‌کشند و با نگون‌بختی تباه می‌شوند.

چه خوب می‌شد اگر یک دولت چنین می‌شد:

صدر اعظم مست

در شورای وزیران می‌نشست،

به تماشای دود پیپ خویش می‌پرداخت،

مشتی ناوارد

قوانین را تغییر می‌دادند

تهی‌دستی هم وجود نداشت.

 

 

 

از : برتولت برشت

 

 

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

 

۲۵ دقیقه مهلت

برای این که دوستت بدارم

۲۵ دقیقه مهلت

برای این که دوستم بداری

۲۵ دقیقه مهلت برای عشق

زمان کوتاهی است

با این همه

من ۲۵ دقیقه از عمرم را کنار می گذارم

تا به تو فکر کنم

تو هم اگر فر صت داری

۲۵ دقیقه

فقط ۲۵ دقیقه به من فکر کن !…

بیا ۲۵ دقیقه از عمرمان را برای همدیگر پس انداز کنیم

 


از : شل سیلور استاین

 

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

 

زمان مهلت مانده

روزهایی‌ سخت‌تر در پیش است.

زمان مهلت مانده، تباهی‌پذیر به هر دم

در افق شکل می‌بندد.

باید که بی‌درنگ بند کفش خویش ببندی و

تازی‌ها را به سگ‌دانی ِ کشت‌گاه بازگردانی.

زیرا که اندرونه‌ی ماهی

سرد گردیده در باد.

چراغ پیچک‌ها کورسوزنان می‌سوزد.

نگاه خیره‌ی تو کورمال کورمال می‌گردد میان ِ مه:

زمان مهلت مانده، تباهی‌پذیر به هر دم

در افق شکل می‌بندد.

 

در فراسو محبوب ِ تو فرو می‌رود به ژرفای ماسه‌ها.

فراز می‌شود گردِ گیسوان مواج‌اش.

می‌شکند درون واژه‌هاش

فرمان می‌راند که خاموش باش،

او را میرا می‌یابد و

مشتاق جدایی

از پی هر هم‌آغوشی.

 

به اطراف منگر.

ببند بندِ کفش‌های‌ات را.

دنبال کن تازی‌های شکاری را.

ماهی را به دریا بیفکن.

خاموش کن چراغ پیچک را!

 

روزهایی سخت‌تر در پیش است.

 

 

از : اینگه بورگ باخمن (Ingeborg Bachmann)

 

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

 

خدا خواهش‌ می‌کنم‌ مرا ببر

خدا مرا به‌ دوردست‌

روی‌ بال‌های‌ فرشتگان‌ ببر

خواهش‌ می‌کنم:

جائی‌ که‌ عشق‌ با مرگ‌ در جدال‌ نیست،

تا این‌ عشقِ پاک، تسلیم‌ نشود؛

جائی‌ که‌ همیشه‌ گُل‌های‌ سرخ‌ شکفته‌ می‌شود،

مانند یاقوت‌هایی‌ که‌ آنها را پوشانیده‌ باشد؛

جایی‌ که‌ ماه‌ جرقه‌ زند و بگرید

برای‌ پیوستن‌ به‌ عاشقان.

می‌خواهم‌ به‌ آن‌

سرزمینِ دور بروم، جائی‌ که‌ پسرانِ نوجوان‌

در حال‌ دویدن، برای‌ عشق‌ رنج‌ می‌کشند؛

جایی‌ که‌ دخترانِ نوجوان‌

در عصرهایی‌ که‌ جشن‌ است‌

میان‌ پنجره‌های‌ پُر از گُل‌ نشسته‌اند

و پنهانی‌ می‌گریند، با اندوهی‌ آسمانی

 

 


از : آنا ماریا ارتزه

 

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

 

هدایای تو

دشمنم شده اند

بی وجودشان شاید

می توانستم لحظه ای را

بی یاد تو سر کنم

 

 

از : کوماچی (شاعر ژاپنی )

 

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

 

کافی نبود و نیست ، هزاران هزار سال

تا باز گو کند :

آن لحظه ی گریخته ی جاودانه را

آن لحظه را که تنگ در آغوشم آمدی

آن لحظه را که تنگ در آغوشت آمدم

در باغ شهر ما

در نور بامداد زمستان شهر ما

ــ شهری که زادگاه من و زادگاه توست ــ

شهری به روی خاک

خاکی که در میان کواکب ، ستاره ایست . . . .

 

 

از : ژاک پره ور

 

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

 

نه کلمات و نه سکوت

هیچ‌کدام یاری نمی‌کند

تا تو را

به زندگی برگردانم.

 

 

از: خوزه آنخل بالنته

 

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

 

اولین شاعر جهان

حتمن بسیار رنج برده است

آنگاه که تیر و کمانش را کنار گذاشت

و کوشید برای یارانش

آنچه را که هنگام غروب خورشید احساس کرده

توصیف کند !

و کاملن محتمل است که این یاران

آنچه را که گفته است

به سخره گرفته باشند . . .

 

 

از : جبران خلیل جبران

 

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

 

ماه پوشیده به سمت تو سرورویش را

دشت برداشته از منظره آهویش را

 

موجها سرد و خجالت زده بر میگردند

که ندارند کمی پیچ و خم مویش را

 

همه هم دست که من سوی تو را گم بکنم

مانده ام روی تو را در چه تجسم بکنم

 

مانده ام راه به دنیای لبت باز شود

که به این شعر اگر پای لبت باز شود

 

لحظه ای بگذر از این باغ که از فرط حسد

لب صد غنچه به حاشای لبت باز شود

 

گفته بودی که دلم تا بتپد می مانی

چتر برداشتی و رفتی از این بارانی

 

ای که در زندگیم غیر تو یک سطر نبود

یعنی این خانه به اندازه ی یک چتر نبود ؟

 

ای غزل آئینه ی قرنـیه ی میشی تان

بگذارید بیاییم به درویشی تان

 

بس که در کوچه به بی رهگذری زل زده ام

هی دم از چشم تو و فن تغزل زده ام

 

سنگ های طرف پنجره هم ظن شده اند

بس که حرف از تو زدم ، شکل شنیدن شده اند

 

بی تو از مـَـردم این شهر تنفر دارم

من از آن کوچه ی بن بست ، دلی پـُـر دارم

 

های ، همبستر پر روزترین شبهایم

سنگ و چوب اند بدون تو مخاطب هایم

 

بس که بی مهری از این کوچه به چشم آمده است

آسمان از تو و این کوچه به خشم آمده است

 

لبت آتش که نه ، آتش که نه ، آتشکده ای

اصلن آتشکده را با لبت آتش زده ای

 

ولی آتش که نباید به کسی زل بزند

از سر عمد به دنیای کسی پل بزند

 

زندگی سوخته در شعله ای از هـُـرم تنت

محتوای غزلی ریخته در فــُُـرم تنت

 

کاش برگردی و در رو به تو آغاز شود

که به این شعر اگر پای لبت باز شود

 

 

از : عظیم زارع

 

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

 

عادت به تـرس از خط قرمز کرده بـودیـم

در بـاز بـود و در قـفـس کـز کـرده بودیـم

از بس که خو کردیم با نُت های وحشی

ترس از تـبـر هم ریخت، از بت های وحشی

زانـو زدیـم و سـر فــرود آورده مـانـدیـــم

اربـاب هـا مُـردنـد ، امّـا بــرده مـانـدیــم

دور از یقین دنـبـال وهم و فرض رفـتـیم

در کـوچه هـای بـد گمانی هـرز رفـتـیم

حـالا تـمـام آسـمـان را گِــل گـــرفــتــه

شش های بـیـمـار غـزل را سِـل گرفته

دیـگـر حـنـای زردمـان رنــگـی نـــــدارد

بـن‌بـست چیـزی جزنفس تنگی نـدارد

از : عظیم زارع

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی