ز بستر نیمه شب بر خیز و اشکی ریز بر دامن
که با اشک شبت خاموش گردد شعله ی نارم
به جز نومیدی از عفوم ، ببخشم هر گناهی را
امید آور ، امید آور که من از یاس بیزارم
عذاب و عفو باشد هر دو تحت اختیار من
توان سوزانمت اما به بخشیدن سزاوارم
تو دائم غافل و من آنی از تو نیستم غافل
تو خواب و من ز لطف و مرحمت پیوسته بیدارم
به بازار محبت اشک باشد بهترین کالا
که هر یک قطره را به یک بحر رحمت خریدارم
از : ناشناس
چه نا برابر است ، جنگ ِ من و تو
قبول ندارم
به جنگ آمده ای و تیغ عشق آوردی
حساب نکردی که من
به جز تو
هیچ ندارم ؟
از : ناشناس
جدایی ما
شبنم یخزدهای روی قلبِ من . . .
روح من
یک قطره اشکِ منجمد !
از : ویدمانته یاسوکایتیته
ترجمه از : احترام سادات توکلی
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
یک ساعت تمام
بدون اینکه یک کلام حرف بزنم
به روی اش نگاه کردم
فریاد کشید که:
آخر خفه شدم!
چرا حرفی نمی زنی؟
گفتم: نشنیدی؟!… برو!…
از : کارو دِردِریان
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
ممکن است…
ممکن است چند روز دیگر
جیبهایم پر شود از برف
ممکن است چند روز دیگر
نامههای گرسنه برسند و
شرم سیگاری برایم بگیراند
ممکن است ناگهان چاییام سرد شود
ممکن است زیر سیگاری در بالکن بگذارم و پر شود از مه
سینهام از دل
دلم از صدا
صدایم از گریه…
ممکن است…
از : بروژ آکرهای
ترجمه از : صلاح الدین قرهتپه
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
چیزی نمانده
ماه
میان سکوت فرو میمیرد
آسمان از ستاره تهی میشود
چیزی نمانده
تو از خواب برخیزی
پرده پنجره رنگ ببازد
کوچه پر شود از گام و صدا و سایه
چیزی نمانده
سرم را کف دستم بگذارم…
چه بنویسم؟
چیزی نمانده از تو جدا شوم و
دلم پوکه فشنگی گردد
شلیک شده .…
از : بروژ آکرهای
ترجمه از : صلاح الدین قرهتپه
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
نخست برای گرفتن کمونیست ها آمدند
من هیچ نگفتم
زیرا من کمونیست نبودم
بعد برای گرفتن کارگران و اعضای سندیکا آمدند
من هیچ نگفتم
زیرا من عضو سندیکا نبودم
سپس برای گرفتن کاتولیک ها آمدند
من باز هیچ نگفتم
زیرا من پروتستان بودم
سرانجام برای گرفتن من آمدند
دیگر کسی برای حرف زدن باقی نمانده بود
از : برتولت برشت
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
میخواهم از این خاطره حرف بزنم
حالا ولی خیلی محو است- انگار چیزی نماندهاست-
خوب، سالها پیش بود، اولین سالهای بلوغ.
پوستی، انگار یاسمن
آن روز ماه اوت -ماه اوت بود؟-
هنوز فقط میتوانم چشمها را به خاطر بیاورم:
آبی، فکر میکنم، آبی بودند-
بله، آبی.
یک آبی کبود
.
.
از : کنستانتین کاوافی
ترجمه : محسن عمادی
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
شبی که تورا در نور شمعها…….
می پرستیدم.
طلایی موهایت
بر بالشها و روتختی
سفیدی دلانگیزی پراکنده بود.
اوه تاریکی زوایا،
هوا گرم، وستارهها
قاب شده در چراغدانهای کشتی
امواج لمبر میخوردند در لنگرگاه
قایقها غژغژ میکردند،
صدای آواز مردانهای بیرون اسکله میآمد
وتو مرا دوست داشتی.
در عشق تو
گلهای بلند درخت گوشواره
آبیهای گاردنیا، لادن های سرخ،
درختان بالای تپه، جادههایی که ما طی کردیم
و دریایی که تو را
پیش از صخرهی هارتلند زاییده بود
سهیم بودند
تو با اینها مرا دوست داشتی
و با مهربانی آدمها،
روستائیان، ملوانان و ماهیگیران
و با پیرزنی که ما را اسکان داد و شام خوراند.
تو مرا با خودت دوست داشتی
که همهی اینها و بیشتر از اینها بود،
که تغییر کرد همان گونه که زمین
در فصل شکوفایی گلها
تغییر میکند
از : اف اس فلینت
مترجم : سوری احمدلو
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
پنج راه برای کشتن یک مرد
روشهای پر دردسر زیادی هست برای کشتن یک مرد
میتوانی او را وادار کنی صلیبی چوبی را
تا بالای تپه به دوش بکشد تا به آن میخاش کنی
برای اینکه کار خوب از آب درآید
نیاز به جمعیتی صندل پوش داری و
بانگ خروس،
خرقهای برای دریده شدن
تکهای اسفنج، اندکی سرکه و مردی که میخها را بکوبد.
یا میتوانی از آهنی بلند
نیزهای بسازی و حملهور شوی
به شیوهی سنتی
بکوشی تا زره آهنیناش را بشکافی
اما برای این کار هم
نیاز به چند اسب سفید داری
درختانی از انگلیس، مردانی با تیر و کمان و دست کم
دو پرچم، یک شاهزاده و قلعهای
تا ضیافتی برایت ترتیب دهند
اگر بخواهی همچون یک اصیلزاده رفتارکنی
و باد هم همراهیات کند
میتوانی آتش بنزین را بر سرش بریزی
در آن صورت نیاز داری به لجنزاری طولانی با باتلاقی در آن
تازه اگر پوتینهای سیاه، جعبههای مهمات، بازهم لجن و جای دندان موش و
هزاران ترانه و تعدادی کلاهِ گردِ فلزی را به حساب نیاوری
در عصر هواپیما، میتوانی فرسنگها بر فراز سر قربانیات پرواز کنی
و ترتیب کار او را تنها با فشار یک دکمهی کوچک بدهی
تمام آنچه میخواهی یک اقیانوس است تا میانتان فاصله بیندازد
دو دولت، دانشمندان وطنی، چندین کارخانه، یک دیوانه و
سرزمینی که تا سالها کسی نیازی به آن نداشته باشد.
پیشتر هم گفتم این راهها برای کشتن یک مرد پر مشقتاند
راه سادهتر، سرراستتر، بسیار بیدردسرتر این است که:
بدانی مردی جایی در میانهی قرن بیستم زندگی میکند و
او را به حال خود رها کنی.
از : ادوین بروک
ترجمه : سحر مقدم
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
کاش سرم را بردارم
و برای هفته ای در گنجه ای بگذارم و قفل کنم
در تاریکی یک گنجه خالی …
روی شانه هایم
جای سرم چناری بکارم
و برای هفته ای در سایه اش آرام گیرم …
از : ناظم حکمت
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۴