امروز :پنج شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۳

نه خود اندر زمین نظیر تو نیست

که قمر چون رخ منیر تو نیست

 

ندهم دل به قد و قامت سرو

که چو بالای دلپذیر تو نیست

 

در همه شهر ای کمان ابرو

کس ندانم که صید تیر تو نیست

 

دل مردم دگر کسی نبرد

که دلی نیست کان اسیر تو نیست

 

گر بگیری نظیر من چه کنم

که مرا در جهان نظیر تو نیست

 

ظاهر آنست کان دل چو حدید

درخور صدر چون حریر تو نیست

 

همه عالم به عشقبازی رفت

نام سعدی که در ضمیر تو نیست

 

 

 
از : سعدی علیه الرحمه

ادامه مطلب
+

روز وصلم قرار دیدن نیست

شب هجرانم آرمیدن نیست

 

طاقت سر بریدنم باشد

وز حبیبم سر بریدن نیست

 

مطرب از دست من به جان آمد

که مرا طاقت شنیدن نیست

 

دست بیچاره چون به جان نرسد

چاره جز پیرهن دریدن نیست

 

ما خود افتادگان مسکینیم

حاجت دام گستریدن نیست

 

دست در خون عاشقان داری

حاجت تیغ برکشیدن نیست

 

با خداوندگاری افتادم

کش سر بنده پروریدن نیست

 

گفتم ای بوستان روحانی

دیدن میوه چون گزیدن نیست

 

گفت سعدی خیال خیره مبند

سیب سیمین برای چیدن نیست

 
از : سعدی علیه الرحمه

ادامه مطلب
+

ما گدایان خیل سلطانیم

شهربند هوای جانانیم

 

بنده را نام خویشتن نبود

هر چه ما را لقب دهند آنیم

 

گر برانند و گر ببخشایند

ره به جای دگر نمی‌دانیم

 

چون دلارام می‌زند شمشیر

سر ببازیم و رخ نگردانیم

 

دوستان در هوای صحبت یار

زر فشانند و ما سر افشانیم

 

هر گلی نو که در جهان آید

ما به عشقش هزاردستانیم

 

تنگ چشمان نظر به میوه کنند

ما تماشاکنان بستانیم

 

تو به سیمای شخص می‌نگری

ما در آثار صنع حیرانیم

 

هر چه گفتیم جز حکایت دوست

در همه عمر از آن پشیمانیم

 

سعدیا بی وجود صحبت یار

همه عالم به هیچ نستانیم

 

 

از : سعدی

 

ادامه مطلب
+

تو مپندار کز این در به ملامت بروم

دلم اینجاست بده تا به سلامت بروم

 

ترک سر گفتم از آن پیش که بنهادم پای

نه به زرق آمده‌ام تا به ملامت بروم

 

من هوادار قدیمم بدهم جان عزیز

نو ارادت نه که از پیش غرامت بروم

 

گر رسد از تو به گوشم که بمیر ای سعدی

تا لب گور به اعزاز و کرامت بروم

 

ور بدانم به در مرگ که حشرم با توست

از لحد رقص کنان تا به قیامت بروم

 

 

 

از : سعدی

ادامه مطلب
+

ای دیدنت آسایش و خندیدنت آفت

گوی از همه خوبان بربودی به لطافت

 

ای صورت دیبای خطایی به نکویی

وی قطره باران بهاری به نظافت

 

هر ملک وجودی که به شوخی بگرفتی

سلطان خیالت بنشاندی به خلافت

 

ای سرو خرامان گذری از در رحمت

وی ماه دُرفشان نظری از سر رأفت

 

گویند برو تا برود صحبتت از دل

ترسم هوسم بیش کند بُعد مسافت

 

ای عقل نگفتم که تو در عشق نگنجی؟

در دولت خاقان نتوان کرد خلافت

 

با قد تو زیبا نبود سرو به نسبت

با روی تو نیکو نبود مَه به اضافت

 

آن را که دلارام دهد وعده کشتن

باید که ز مرگش نبود هیچ مخافت

 

صد سفره دشمن بنهد طالب مقصود

باشد که یکی دوست بیاید به ضیافت

 

شمشیر ظرافت بود از دست عزیزان

درویش نباید که برنجد به ظرافت

 

سعدی چو گرفتار شدی تن به قضا ده

دریا دُر و مرجان بود و هول و مخافت*

 

 
از : سعدی شیرازی

 

 

* مخافت : ترس، خطر، مخاطره

ادامه مطلب
+

آن نه زلف است و بناگوش که روز است و شب است

وان نه بالای صنوبر که درخت رطب است

 

نه دهانیست که در وهم سخندان آید

مگر اندر سخن آیی و بداند که لب است

 

آتش روی تو زین گونه که در خلق گرفت

عجب از سوختگی نیست که خامی عجب است

 

آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار

هر گیاهی که به نوروز نجنبد حطب است

 

جنبش سرو تو پنداری کز باد صباست

نه که از نالهٔ مرغان چمن در طرب است

 

هر کسی را به تو این میل نباشد که مرا

کآفتابی تو و کوتاه نظر مرغ شب است

 

خواهم اندر طلبت عمر به پایان آورد

گر چه راهم نه به اندازهٔ پای طلب است

 

هر قضایی سببی دارد و من در غم دوست

اجلم می‌کشد و درد فراقش سبب است

 

سخن خویش به بیگانه نمی‌یارم گفت

گله از دوست به دشمن نه طریق ادب است

 

لیکن این حال محال است که پنهان ماند

تو زره می‌دری و پرده سعدی قصب است

 

 

 

از : سعدی

ادامه مطلب
+

مگر نسیم سحر بوی زلف یار منست

که راحت دل رنجور بی‌قرار منست

 

به خواب درنرود چشم بخت من همه عمر

گرش به خواب ببینم که در کنار منست

 

اگر معاینه بینم که قصد جان دارد

به جان مضایقه با دوستان نه کار منست

 

حقیقت آن که نه درخورد اوست جان عزیز

ولیک درخور امکان و اقتدار منست

 

نه اختیار منست این معاملت لیکن

رضای دوست مقدم بر اختیار منست

 

اگر هزار غمست از جفای او بر دل

هنوز بنده اویم که غمگسار منست

 

درون خلوت ما غیر در نمی‌گنجد

برو که هر که نه یار منست بار منست

 

به لاله زار و گلستان نمی‌رود دل من

که یاد دوست گلستان و لاله زار منست

 

ستمگرا دل سعدی بسوخت در طلبت

دلت نسوخت که مسکین امیدوار منست

 

و گر مراد تو اینست بی مرادی من

تفاوتی نکند چون مراد یار منست

 

 

از : سعدی

 

ادامه مطلب
+

ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست

گر امید وصل باشد همچنان دشوار نیست

 

خلق را بیدار باید بود از آب چشم من

وین عجب کان وقت می‌گریم که کس بیدار نیست

 

نوک مژگانم به سرخی بر بیاض روی زرد

قصه دل می‌نویسد حاجت گفتار نیست

 

بی‌دلان را عیب کردم لاجرم بی‌دل شدم

آن گنه را این عقوبت همچنان بسیار نیست

 

ای نسیم صبح اگر باز اتفاقی افتدت

آفرین گویی بر آن حضرت که ما را بار نیست

 

بارها روی از پریشانی به دیوار آورم

ور غم دل با کسی گویم به از دیوار نیست

 

ما زبان اندرکشیدیم از حدیث خلق و روی

گر حدیثی هست با یارست و با اغیار نیست

 

قادری بر هر چه می‌خواهی مگر آزار من

زان که گر شمشیر بر فرقم نهی آزار نیست

 

احتمال نیش کردن واجبست از بهر نوش

حمل کوه بیستون بر یاد شیرین بار نیست

 

سرو را مانی ولیکن سرو را رفتار نه

ماه را مانی ولیکن ماه را گفتار نیست

 

گر دلم در عشق تو دیوانه شد عیبش مکن

بدر بی نقصان و زر بی عیب و گل بی خار نیست

 

لوحش الله از قد و بالای آن سرو سهی

زان که همتایش به زیر گنبد دوار نیست

 

دوستان گویند سعدی خیمه بر گلزار زن

من گلی را دوست می‌دارم که در گلزار نیست

 

 

 

از : سعدی

 

ادامه مطلب
+

ای یار ِ

جفا کرده‌ی

پیوند بریده،

این بود وفاداری و عهد تو ندیده؟

در کوی تو معروفم

از روی تو محروم

گرگ ِ دهن آلوده‌ی یوسف ندریده

ما هیچ ندیدیم

همه شهر

بگفتند

افسانه‌ی مجنون ِ به لیلی نرسیده

در خواب

گـَزیده

لب ِ شیرین ِ گل اندام

از خواب

نباشد

مگر انگشت ِ گزیده

بس در طلبت کوشش ِ بی‌فایده کردیم

چون طفل دوان

در پی گنجشک ِ پریده

مرغ ِ

دل ِ

صاحب‌نظران

صید

نکردی

الا به کمان مهره‌ی ابروی ِ خمیده

میل‌ات به چه ماند؟

به خرامیدن ِ طاووس

غمزت؟

به نگه کردن آهوی‌ ِ رمیده!

گر پای به در می‌نهم از نقطه‌ی شیراز

ره نیست

تو پیرامن ِ من حلقه کشیده

با دست ِ بلورین ِ تو پنجه نتوان کرد

رفتیم

دعا گفته

و

دشنام شنیده

روی تو مبیناد دگر دیده‌ی سعدی

گر دیده به کس باز کند

روی ِ تو دیده

 

 

 

از : سعدی علیه الرحمه

 

 

پ . ن :

ـــ بسیار آرام و با همین تقطیع بخوانید، لطفا!

 

 

 

ادامه مطلب
+

 

ای سرو بلند قامت دوست

وه وه که شمایلت چه نیکوست

در پای لطافت تو میراد

هر سرو سهی که بر لب جوست

نازک بدنی که می‌نگنجد

در زیر قبا چو غنچه در پوست

مه پاره به بام اگر برآید

که فرق کند که ماه یا اوست؟

آن خرمن گل نه گل که باغست

نه باغ ارم که باغ مینوست

آن گوی معنبرست در جیب

یا بوی دهان عنبرین بوست

در حلقه‌ی صولجان زلفش

بیچاره دل اوفتاده چون گوست

می‌سوزد و همچنان هوادار

می‌میرد و همچنان دعاگوست

خون دل عاشقان مشتاق

در گردن دیده‌ی بلاجوست

من بنده‌ی لعبتان سیمین

کاخر دل آدمی نه از روست

بسیار ملامتم بکردند

کاندر پی او مرو که بدخوست

ای سخت دلان سست پیمان

این شرط وفا بود که بی‌دوست

 

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌ی کار خویش گیرم

 

در عهد تو ای نگار دلبند

بس عهد که بشکنند و سوگند

دیگر نرود به هیچ مطلوب

خاطر که گرفت با تو پیوند

از پیش تو راه رفتنم نیست

همچون مگس از برابر قند

عشق آمد و رسم عقل برداشت

شوق آمد و بیخ صبر برکند

در هیچ زمانه‌ای نزادست

مادر به جمال چون تو فرزند

با دست نصیحت رفیقان

و اندوه فراق کوه الوند

من نیستم ار کسی دگر هست

از دوست به یاد دوست خرسند

این جور که می‌بریم تا کی؟

وین صبر که می‌کنیم تا چند؟

چون مرغ به طمع دانه در دام

چون گرگ به بوی دنبه در بند

افتادم و مصلحت چنین بود

بی‌بند نگیرد آدمی پند

مستوجب این و بیش ازینم

باشد که چو مردم خردمند

 

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌ی کار خویش گیرم

 

امروز جفا نمی‌کند کس

در شهر مگر تو می‌کنی بس

در دام تو عاشقان گرفتار

در بند تو دوستان محبس

یا محرقتی بنار خد

من جمرتها السراج تقبس

صبحی که مشام جان عشاق

خوشبوی کند اذا تنفس

استقبله و ان تولی

استأنسه و ان تعبس

اندام تو خود حریر چینست

دیگر چه کنی قبای اطلس؟

من در همه قولها فصیحم

در وصف شمایل تو اخرس

جان در قدمت کنم ولیکن

ترسم ننهی تو پای بر خس

ای صاحب حسن در وفا کوش

کاین حسن وفا نکرد با کس

آخر به زکات تندرستی

فریاد دل شکستگان رس

من بعد مکن چنان کزین پیش

ورنه به خدا که من ازین پس

 

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌ی کار خویش گیرم

 

گفتار خوش و لبان باریک

ما أطیب فاک جل باریک

از روی تو ماه آسمان را

شرم آمد و شد هلال باریک

یا قاتلتی بسیف لحظ

والله قتلتنی بهاتیک

از بهر خدا، که مالکان، جور

چندین نکنند بر ممالیک

شاید که به پادشه بگویند

ترک تو بریخت خون تاجیک

دانی که چه شب گذشت بر من؟

لایأت بمثلها اعادیک

با اینهمه گر حیات باشد

هم روز شود شبان تاریک

فی‌الجمله نماند صبر و آرام

کم تزجرنی و کم اداریک

دردا که به خیره عمر بگذشت

ای دل تو مرا نمی‌گذاری ک

 

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌ی کار خویش گیرم

 

چشمی که نظر نگه ندارد

بس فتنه که با سر دل آرد

آهوی کمند زلف خوبان

خود را به هلاک می‌سپارد

فریاد ز دست نقش، فریاد

و آن دست که نقش می‌نگارد

هرجا که مولهی چو فرهاد

شیرین صفتی برو گمارد

کس بار مشاهدت نچیند

تا تخم مجاهدت نکارد

نالیدن عاشقان دلسوز

ناپخته مجاز می‌شمارد

عیبش مکنید هوشمندان

گر سوخته خرمنی بزارد

خاری چه بود به پای مشتاق؟

تیغیش بران که سر نخارد

حاجت به در کسیست ما را

کاو حاجت کس نمی‌گزارد

گویند برو ز پیش جورش

من می‌روم او نمی‌گذارد

من خود نه به اختیار خویشم

گر دست ز دامنم بدارد

 

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌ی کار خویش گیرم

 

بعد از طلب تو در سرم نیست

غیر از تو به خاطر اندرم نیست

ره می‌ندهی که پیشت آیم

وز پیش تو ره که بگذرم نیست

من مرغ زبون دام انسم

هرچند که می‌کشی پرم نیست

گر چون تو پری در آدمیزاد

گویند که هست باورم نیست

مهر از همه خلق برگرفتم

جز یاد تو در تصورم نیست

گویند بکوش تا بیابی

می‌کوشم و بخت یاورم نیست

قسمی که مرا نیافریدند

گر جهد کنم میسرم نیست

ای کاش مرا نظر نبودی

چون حظ نظر برابرم نیست

فکرم به همه جهان بگردید

وز گوشه‌ی صبر بهترم نیست

با بخت جدل نمی‌توان کرد

اکنون که طریق دیگرم نیست

 

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌ی کار خویش گیرم

 

ای دل نه هزار عهد کردی

کاندر طلب هوا نگردی؟

کس را چه گنه تو خویشتن را

بر تیغ زدی و زخم خوردی

دیدی که چگونه حاصل آمد

از دعوی عشق روی زردی؟

یا دل بنهی به جور و بیداد

یا قصه‌ی عشق درنوردی

ای سیم تن سیاه گیسو

کز فکر سرم سپید کردی

بسیار سیه، سپید کردست

دوران سپهر لاجوردی

صلحست میان کفر و اسلام

با ما تو هنوز در نبردی

سر بیش گران مکن، که کردیم

اقرار به بندگی و خردی

با درد توام خوشست ازیراک

هم دردی و هم دوای دردی

گفتی که صبور باش، هیهات

دل موضع صبر بود و بردی

هم چاره تحملست و تسلیم

ورنه به کدام جهد و مردی

 

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌ی کار خویش گیرم

 

بگذشت و نگه نکرد با من

در پای کشان، ز کبر دامن

دو نرگس مست نیم خوابش

در پیش و به حسرت از قفا من

ای قبله‌ی دوستان مشتاق

گر با همه آن کنی که با من

بسیار کسان که جان شیرین

در پای تو ریزد اولا من

گفتم که شکایتی بخوانم

از دست تو پیش پادشا من

کاین سخت دلی و سست مهری

جرم از طرف تو بود یا من؟

دیدم که نه شرط مهربانیست

گر بانگ برآرم از جفا من

گر سر برود فدای پایت

دست از تو نمی‌کنم رها من

جز وصل توام حرام بادا

حاجت که بخواهم از خدا من

گویندم ازو نظر بپرهیز

پرهیز ندانم از قضا من

هرگز نشنیده‌ای که یاری

بی‌یار صبور بود تا من

 

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌ی کار خویش گیرم

 

ای روی تو آفتاب عالم

انگشت نمای آل آدم

احیای روان مردگان را

بویت نفس مسیح مریم

بر جان عزیزت آفرین باد

بر جسم شریفت اسم اعظم

محبوب منی چو دیده‌ی راست

ای سرو روان به ابروی خم

دستان که تو داری از پریروی

بس دل ببری به کف و معصم

تنها نه منم اسیر عشقت

خلقی متعشقند و من هم

شیرین جهان تویی به تحقیق

بگذار حدیث ما تقدم

خوبیت مسلمست و ما را

صبر از تو نمی‌شود مسلم

تو عهد وفای خود شکستی

وز جانب ما هنوز محکم

مگذار که خستگان بمیرند

دور از تو به انتظار مرهم

بی‌ما تو به سر بری همه عمر

من بی‌تو گمان مبر که یکدم

 

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌ی کار خویش گیرم

 

گل را مبرید پیش من نام

با حسن وجود آن گل اندام

انگشت‌نمای خلق بودیم

مانند هلال از آن مه تام

بر ما همه عیب‌ها بگفتند

یا قوم الی متی و حتام؟

ما خود زده‌ایم جام بر سنگ

دیگر مزنید سنگ بر جام

آخر نگهی به سوی ما کن

ای دولت خاص و حسرت عام

بس در طلب تو دیگ سودا

پختیم و هنوز کار ما خام

درمان اسیر عشق صبرست

تا خود به کجا رسد سرانجام

من در قدم تو خاک بادم

باشد که تو بر سرم نهی گام

دور از تو شکیب چند باشد؟

ممکن نشود بر آتش آرام

در دام غمت چو مرغ وحشی

می‌پیچم و سخت می‌شود دام

من بی تو نه راضیم ولیکن

چون کام نمی‌دهی به ناکام

 

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌ی کار خویش گیرم

 

ای زلف تو هر خمی کمندی

چشمت به کرشمه چشم‌بندی

مخرام بدین صفت مبادا

کز چشم بدت رسد گزندی

ای آینه ایمنی که ناگاه

در تو رسد آه دردمندی

یا چهره بپوش یا بسوزان

بر روی چو آتشت سپندی

دیوانه‌ی عشقت ای پریروی

عاقل نشود به هیچ پندی

تلخست دهان عیشم از صبر

ای تنگ شکر بیار قندی

ای سرو به قامتش چه مانی؟

زیباست ولی نه هر بلندی

گریم به امید و دشمنانم

بر گریه زنند ریشخندی

کاجی ز درم درآمدی دوست

تا دیده‌ی دشمنان بکندی

یارب چه شدی اگر به رحمت

باری سوی ما نظر فکندی؟

یکچند به خیره عمر بگذشت

من بعد بر آن سرم که چندی

 

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌ی کار خویش گیرم

 

آیا که به لب رسید جانم

آوخ که ز دست شد عنانم

کس دید چو من ضعیف هرگز

کز هستی خویش درگمانم؟

پروانه‌ام اوفتان و خیزان

یکباره بسوز و وارهانم

گر لطف کنی بجای اینم

ور جور کنی سزای آنم

جز نقش تو نیست در ضمیرم

جز نام تو نیست بر زبانم

گر تلخ کنی به دوریم عیش

یادت چو شکر کند دهانم

اسرار تو پیش کس نگویم

اوصاف تو پیش کس نخوانم

با درد تو یاوری ندارم

وز دست تو مخلصی ندانم

عاقل بجهد ز پیش شمشیر

من کشته‌ی سر بر آستانم

چون در تو نمی‌توان رسیدن

به زان نبود که تا توانم

 

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌ی کار خویش گیرم

 

آن برگ گلست یا بناگوش

یا سبزه به گرد چشمه‌ی نوش

دست چو منی قیامه باشد

با قامت چون تویی در آغوش

من ماه ندیده‌ام کله‌دار

من سرو ندیده‌ام قباپوش

وز رفتن و آمدن چه گویم؟

می‌آرد و جد و می‌برد هوش

روزی دهنی به خنده بگشاد

پسته، دهن تو گفت خاموش

خاطر پی زهد و توبه می‌رفت

عشق آمد و گفت زرق مفروش

مستغرق یادت آنچنانم

کم هستی خویش شد فراموش

یاران به نصیحتم چه گویند

بنشین و صبور باش و مخروش

ای خام من اینچنین بر آتش

عیبم مکن ار برآورم جوش

تا جهد بود به جان بکوشم

وانگه به ضرورت از بن گوش

 

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌ی کار خویش گیرم

 

طاقت برسید و هم بگفتم

عشقت که ز خلق می‌نهفتم

طاقم ز فراق و صبر و آرام

زآن روز که با غم تو جفتم

آهنگ دراز شب ز من پرس

کز فرقت تو دمی نخفتم

بر هر مژه قطره‌ای چو الماس

دارم که به گریه سنگ سفتم

گر کشته شوم عجب مدارید

من خود ز حیات در شگفتم

تقدیر درین میانم انداخت

چندانکه کناره می‌گرفتم

دی بر سر کوی دوست لختی

خاک قدمش به دیده رفتم

نه خوارترم ز خاک بگذار

تا در قدم عزیزش افتم

زانگه که برفتی از کنارم

صبر از دل ریش گفت رفتم

می‌رفت و به کبر و ناز می‌گفت

بی‌ما چه کنی؟ به لابه گفتم

 

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌ی کار خویش گیرم

 

باری بگذر که در فراقت

خون شد دل ریش از اشتیاقت

بگشای دهن که پاسخ تلخ

گویی شکرست در مذاقت

در کشته‌ی خویشتن نگه کن

روزی اگر افتد اتفاقت

تو خنده زنان چو شمع و خلقی

پروانه صفت در احتراقت

ما خود ز کدام خیل باشیم

تا خیمه زنیم در وثاقت؟

ما اخترت صبابتی ولکن

عینی نظرت و ما اطاقت

بس دیده که شد در انتظارت

دریا و نمی‌رسد به ساقت

تو مست شراب و خواب و ما را

بیخوابی کشت در تیاقت

نه قدرت با تو بودنم هست

نه طاقت آنکه در فراقت

 

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌ی کار خویش گیرم

 

آوخ که چو روزگار برگشت

از من دل و صبر و یار برگشت

برگشتن ما ضرورتی بود

وآن شوخ به اختیار برگشت

پرورده بدم به روزگارش

خو کرد و چو روزگار برگشت

غم نیز چه بودی ار برفتی

آن روز که غمگسار برگشت

رحمت کن اگر شکسته‌ای را

صبر از دل بیقرار برگشت

عذرش بنه ار به زیر سنگی

سر کوفته‌ای چو مار برگشت

زین بحر عمیق جان به در برد

آنکس که هم از کنار برگشت

من ساکن خاک پاک عشقم

نتوانم ازین دیار برگشت

بیچارگیست چاره‌ی عشق

دانی چه کنم چو یار برگشت؟

 

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌ی کار خویش گیرم

 

هر دل که به عاشقی زبون نیست

دست خوش روزگار دون نیست

جز دیده‌ی شوخ عاشقان را

بر چهره دوان سرشک خون نیست

کوته نظری به خلوتم گفت

سودا مکن آخرت جنون نیست

گفتم ز تو کی برآید این دود

کت آتش غم در اندرون نیست؟

عاقل داند که ناله‌ی زار

از سوزش سینه‌ای برون نیست

تسلیم قضا شود کزین قید

کس را به خلاص رهنمون نیست

صبر ار نکنم چه چاره سازم؟

آرام دل از یکی فزون نیست

گر بکشد و گر معاف دارد

در قبضه‌ی او چو من زبون نیست

دانی به چه ماند آب چشمم؟

سیماب، که یکدمش سکون نیست

در دهر وفا نبود هرگز

یا بود و به بخت ما کنون نیست

جان برخی روی یار کردم

گفتم مگرش وفاست چون نیست

 

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌ی کار خویش گیرم

 

در پای تو هرکه سر نینداخت

از روی تو پرده بر نینداخت

در تو نرسید و پی غلط کرد

آن مرغ که بال و پر نینداخت

کس با رخ تو نباخت اسبی

تا جان چو پیاده در نینداخت

نفزود غم تو روشنایی

آن را که چو شمع سر نینداخت

بارت بکشم که مرد معنی

در باخت سر و سپر نینداخت

جان داد و درون به خلق ننمود

خون خورد و سخن به در نینداخت

روزی گفتم کسی چون من جان

از بهر تو در خطر نینداخت

گفتا نه که تیر چشم مستم

صید از تو ضعیفتر نینداخت

با آنکه همه نظر در اویم

روزی سوی ما نظر نینداخت

نومید نیم که چشم لطفی

بر من فکند، و گر نینداخت

 

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌ی کار خویش گیرم

 

ای بر تو قبای حسن چالاک

صد پیرهن از محبتت چاک

پیشت به تواضعست گویی

افتادن آفتاب بر خاک

ما خاک شویم و هم نگردد

خاک درت از جبین ما پاک

مهر از تو توان برید؟ هیهات

کس بر تو توان گزید؟ حاشاک

اول دل برده باز پس ده

تا دست بدارمت ز فتراک

بعد از تو به هیچ‌کس ندارم

امید و ز کس نیایدم باک

درد از جهت تو عین داروست

زهر از قبل تو محض تریاک

سودای تو آتشی جهانسوز

هجران تو ورطه‌ای خطرناک

روی تو چه جای سحر بابل؟

موی تو چه جای مار ضحاک؟

سعدی بس ازین سخن که وصفش

دامن ندهد به دست ادراک

گرد ارچه بسی هوا بگیرد

هرگز نرسد به گرد افلاک

پای طلب از روش فرو ماند

می‌بینم و حیله نیست الاک

 

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌ی کار خویش گیرم

 

ای چون لب لعل تو شکر نی

بادام چو چشمت ای پسر نی

جز سوی تو میل خاطرم نه

جز در رخ تو مرا نظر نی

خوبان جهان همه بدیدم

مثل تو به چابکی دگر نی

پیران جهان نشان ندادند

چون تو دگری به هیچ قرنی

ای آنکه به باغ دلبری بر

چون قد خوش تو یک شجر نی

چندین شجر وفا نشاندم

وز وصل تو ذره‌ای ثمر نی

آوازه‌ی من ز عرش بگذشت

وز درد دلم تو را خبر نی

از رفتن من غمت نباشد

از آمدن تو خود اثر نی

باز آیم اگر دهی اجازت

ای راحت جان من، و گر نی

 

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌ی کار خویش گیرم

 

شد موسم سبزه و تماشا

برخیز و بیا به سوی صحرا

کان فتنه که روی خوب دارد

هرجا که نشست خاست غوغا

صاحبنظری که دید رویش

دیوانه‌ی عشق گشت و شیدا

دانی نکند قبول هرگز

دیوانه حدیث مرد دانا

چشم از پی دیدن تو دارم

من بی تو خسم کنار دریا

از جور رقیب تو ننالم

خارست نخست بار خرما

سعدی غم دل نهفته می‌دار

تا می‌نشوی ز غیر رسوا

گفتست مگر حسود با تو

زنهار مرو ازین پس آنجا

من نیز اگرچه ناشکیبم

روزی دو برای مصلحت را

 

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌ی کار خویش گیرم

 

بربود جمالت ای مه نو

از ماه شب چهارده ضو

چون می‌گذری بگو به طاوس

گر جلوه‌کنان روی چنین رو

گر لاف زنی که من صبورم

بعد از تو، حکایتست و مشنو

دستی ز غمت نهاده بر دل

چشمی ز پیت فتاده در گو

یا از در عاشقان درون آی

یا از دل طالبان برون شو

زین جور و تحکمت غرض چیست؟

بنیاد وجود ما کن و رو

یا متلف مهجتی و نفسی

الله یقیک محضر السو

با من چو جوی ندید معشوق

نگرفت حدیث من به یک جو

گفتم کهنم مبین که روزی

بینی که شود به خلعتی نو

در سایه‌ی شاه آسمان قدر

مه طلعت آفتاب پرتو

وز لطف من این حدیث شیرین

گر می‌نرسد به گوش خسرو

 

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌ی کار خویش گیرم

 

 

 

 

 

از : سعدی

 

 

ادامه مطلب
+

من آن شب سیاهم کز ماه خشم کردم

من آن گدای عورم کز شاه خشم کردم

از لطفم آن یگانه می خواند سوی خانه

کردم یکی بهانه وز راه خشم کردم

گر سر کشد نگارم ور غم برد قرارم

هم آه برنیارم از آه خشم کردم

گاهم فریفت با زر گاهم به جاه و لشکر

از زر چو زر بجستم وز جاه خشم کردم

ز آهن ربای اعظم من آهنم گریزان

وز کهربای عالم من کاه خشم کردم

ما ذره‌ایم سرکش از چار و پنج و از شش

خود پنج و شش کی باشد ز الله خشم کردم

این را تو برنتابی زیرا برون آبی

گر شبه آفتابی ز اشباه خشم کردم

از : مولوی

**********

می‌بَرزند ز مشرق شمع فلک زبانه

ای ساقی صبوحی درده می شبانه

عقلم بدزد لُـ-ـختی چند اختیار و دانش

هوشم ببر زمانی تا کی غم زمانه

گر سنگ فتنه بارَد فرق مَنَش سپر کن

ور تیر طعنه آید جان منَش نشانه

از : سعدی

ادامه مطلب
+

 

من  آن  نیم  که  حلال از حرام  نشناسم

شراب با تو حلال است و آب بی تو حرام

 

از : سعدی

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی