غزال اگر به کمند اوفتد ، عجب نبود
عجب فتادن مرد است در کمند غزال ….
از : سعدی
ما را شکایتی ز تو گر هست، هم به تُست
در پیش دشمنان، نتوان گفت، حال دوست…
از : سعدی
هر که دلارام دید
از دلش آرام رفت …
از : سعدی
ماه رویا روی خوب از من متاب
بی خطا کشتن چه می بینی صواب
دوش در خوابم در آغوش آمدی
وین نپندارم که بینم جز به خواب
از دورن سوزناک و چشم تر
نیمه ای در آتشم نیمی در آب
هر که باز آید ز در ، پندارم اوست
تشنه مسکین آب پندارد سراب
ناوکش را جان درویشان هدف
ناخنش را خون مسکینان خضاب
او سخن می گوید و دل می برد
و او نمک می ریزد و مردم کباب
حیف باشد بر چنان تن پیرهن
ظلم باشد بر چنان صورت نقاب
بامدادی تا به شب رویت مپوش
تا بپوشانی جمال آفتاب
سعدیا گر در برش خواهی چو چنگ
گوشمالت خورد باید چون رباب
از : سعدی