امروز :شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

 

همان‌دم است که کشیش به عشای ربانی می‌رود
روی پشت شیطان
آن‌دم که کیف سنگین صبح
ستون فقرات انسان را می‌فشارد
ساعت شبنم یخ‌زده‌است، نه طالع خورشید
هنوز سنگ گرم است
چرا که می‌جنبد.
آن‌دم که دریاچه یخ می زند دورِ سواحلش
و انسان، در قلبش
آن‌ساعت که رویاها
چیزی بیش از ککهایی نیستند که پوستِ مارسیز را می‌گزند
ساعتی که درخت های زخمی از گوزن‌ها
زخم‌های خود را با صمغ می‌بندند
ساعتی که اجنه
خرده ریزه‌های کلمات زمان را می‌دزدند.
دقایقی که تنها از سر عشق
کسی زهره می کند از غار استالاگمیت اشک‌هایی سرازیر شود
که در اختفای  راز، خواهش نهانی‌شان را برآورد‌ه‌است
آن‌دم که باید شعری بنویسی
و دیگرگونه‌اش برخوانی، به تمامی دیگرگونه.

 

از : ولادیمیر هولان

ترجمه از : محسن عمادی

 

آسمان بهار و آبجویی گرم
دست تو در دستم
تمام خاطره‌ها، همان عشق
همیشه از نو عاشق توام
وقتی نیستی، وقتی هستی
دستت در اعماق دستم
دست تهی من
یک تهی نرم
خداحافظی تاریک
جابجایی پرچین‌ها در خطوط تلفن
دیگر آواز نمی خوانم
چیزی در من زنگ نمی زند
آسمان مشت می زند به ویرانگری خشمگین
بر چمن‌ها سربازان ناشناس
تکان‌های بی احساس
بازی مانورهای جنگی
یک دشمن در سرزمین پدری
ملتی که ایستاده می میرد
دل آشوبه‌ای بزرگ
حالا تنهایی؟
اینجا توقعی وجود ندارد
چیزی آرزو کن، تا لب گور
من فقط پرنده‌ی کوچکی هستم
مردی که حرف می زند
مردی که زنی را دوست دارد
یک خطای دید
تصویر بی پایان جنگلی که از جایش بلند می شود
چرا ساکتی؟
با چشمهای من می‌بینی؟
سمت تاریک سرم را؟
چرا دیروز عاشقم بودی
و امروز حرف نمی زنی
ماه به کجا پارو می زند
نمی خواهم این‌گونه به پایان برسد
اما آسمان به زبانی غریبه حرف می زند
من از خشم خویش خشمگینم …

 

 

از : مارکو اینتو

ترجمه‌ از : محسن عمادی

 

 

آی ای زنی که دل به تو سپرده‌ام

پا بر هر سنگی که بگذاری شعر مُنفجر می‌شود

آی ای زنی که در رنگ‌پریدگی‌ات

همه‌ی غمِ درخت‌ها را داری

آی ای زنی که خلاصه می‌کنی تاریخَم را

و تاریخِ باران را

باهم که باشیم تبعیدگاه هم زیباست.

 

 

از : نزار قبانی

 

 

 

اگر مُردم

در ِ مهتابی را باز بگذارید .

 

کودک پرتقال می خورد .

] از مهتابی خود می بینمش. [

 

دروگر گندم می درود .

] از مهتابی خود می بینمش . [

 

اگر مـُـردم

باز بگذارید در ِ مهتابی را .

 

از : فدریکو گارسیا لورکا

ترجمه : احمد شاملو

ادامه مطلب
+

 

هر کسی

بهتر از هیچ کسه .

تو این گرگ و میش بی حاصل

حتا مار

که وحشتو رو زمین می پیچونه و می غلتونه

به ز هیچکیه

تو این

سرزمین غمزده …

 

 

از : لنگستون هیوز

ترجمه از : احمد شاملو

 

 

 

جورج گفت « خدا کوتاه قده و چاق»

نیک گفت «نه بلنده و لاغر»

لن گفت «ریش داره سفید و بلند»

جان گفت «نه خیر صورتش رو اصلاح کرده»

ویل گفت «سیاهه» باب گفت «سفیده»

رودنا گفت «زنه»

من لبخندی زدم اما اصلن نگفتم که

خدا برام عکس امضاء شده اش رو فرستاده …

 

 

از : شل سیلوراستاین

ترجمه از : احمد پوری

 

 

 

 

سربازان …

آنسان که برگ برگ درخت

به هنگام خزان …

 

 

از : جوزپه اونگارتی

ترجمه از : حسین منصوری

 

 

 

 

 به کوچه نگاه می کنم

به راهی که تو از آن می‌آیی

می آیی

می آیی

پرستار پرده را پایین می کشد

می گوید

باید استراحت کنم

سرم را روی بالشت ِ نرم بگذارم

و به چیزی فکر نکنم.

 

به کوچه نگاه می کنم

به راهی که تو از آن می‌آیی

می آیی

می آیی

گوسفندهایم تمام شده اند

اما خوابم نمی برد

خوابم نمی برد

دلتنگم

اندازه یک گاو دلتنگم.

 

به کوچه نگاه می کنم

به راهی که تو از آن می آیی

می آیی

می آیی

به تکرار این جمله عادت می کنی

چون تکرارِ آب در رودخانه

صدای ِ آمدن پاها از کوچه

یا تکرار همین قطره های سرخ بر کاشی.

 

پرستار پلکم را پایین می کشد

می گوید

باید استراحت کنم.

 

 

از : الیاس علوی

 

می‌گویند

شاعر

کسی است

که واژه ها را

به هم پیوند می‌زند

 

نادرست است

 

شاعر

کسی است

که واژه‌ها او را

کم و بیش

به هم پیوند می‌زنند

اگر بخت یار او باشد

 

اگر شوربخت باشد

واژه‌ها اما او را

از هم ‌م ی‌ گ س ل ن د . . .

 

از : اریش فرید

ترجمه از : خسرو ناقد

 

نزدیکی

نزدیک به من

نشسته‌ای

روی آن صندلی سفید

و به انگشتانم زُل زده‌ای

تا تو را بنویسم:

مرگ

 

از : الیاس علوی

 

می‌خواهم در خواب تماشایت کنم
می‌دانم که شاید هرگز اتفاق نیافتد.
می‌خواهم تماشایت کنم در خواب،
بخوابم با تو
تا به درون خوابت درآیم
چنان موج روان تیره‌‌ای
که بالای سرم می‌لغزد،

و با تو قدم بزنم
از میان جنگل روشن مواج برگ‌های آبی و سبز
همراه خورشیدی خیس و سه ماه
به سوی غاری که باید در آن هبوط کنی
تا موحش‌ترین هراس‌هایت

می‌خواهم آن شاخه‌ی نقره‌ای را ببخشم به تو
آن گل سفید کوچک را
کلمه‌ای  که تو را حفظ می‌کند
از حزنی که در مرکز رویاهایت زندگی می‌کند
می‌خواهم تعقیبت کنم
تا بالای پلکان و دوباره
قایقی شوم که که محتاطانه تو را به عقب بر می‌گرداند
شعله‌ای در جام‌های دو دست
تا آن‌جا که تنت آرمیده است
کنار من،
و تو به آن وارد می‌شوی
به آسانی دمی که برمی‌آوری

می‌خواهم هوا باشم
هوایی که در آن سکنی می‌کنی
برای لحظه‌ای حتی،
می‌خواهم همان‌قدر قابل چشم‌پوشی و
همان‌قدر ضروری باشم.

 

 

از : مارگارت آتوود

ترجمه از : محسن عمادی

 

 

 

گفت: این شعرها، این شعرها
هیچ عشقی در خود ندارند.
این‌ها شعرهای مردی هستند
که زن و بچه‌‌اش را ول می‌کند
چون نمی‌گذارند درس بخواند.
این‌ها شعرهای مردی ‌هستند
که مادرش را می‌کشد تا ادعای وراثت کند.
این شعرها را مردی نوشته است
مثل افلاطون
که هرگز منظورش را نفهمیدم
ولی همیشه مرا آزار داده‌است.
مردی که ترجیح می‌دهد با خودش بخوابد
تا با یک زن.
مردی با چشم‌هایی که چاقوی دودسته‌اند
با دست‌های جیب بر
پوشیده از آب و منطق و گرسنگی
که هیچ عشقی در آن‌ها نیست.
مثل آواز پرنده‌ها نیستند، دل ندارند.
ابلهند مثل برگ‌های نارون
اگر عاشق هم باشند،
وسعت آسمان آبی را دوست دارند و
هوا و ایده‌ی برگ‌های نارون را.
عشق به خود، همیشه پایان است
نه آغاز.
عشق، دوست داشتن آواز ‌چیزی‌است
نه دوست داشتن خود آواز یا آوازخواندن.
زن گفت: این شعرها…
مرد گفت: تو زیبایی!
این عشق نیست، حق با او بود.

 

 

 

از : روبرت برینگهارست

ترجمه از : محسن عمادی

 

 

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی