امروز :شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

 

از بهار

تقویم می ماند

از من

استخوانهایی که تو را

دوست داشتند …

 

 

از : الیاس علوی

 

 

 

نفرین به زندگی که تو ماهی، من آدمم
نفرین به من، که پیش فراوانی ات کمم

نفرین به آن که فرق نهاده ست بین ما
تا تو بهشت پاکی و تا من جهنمم

نفرین به خلقتی که مرا عرضه کرده است
من که تمام رنجم و من که فقط غمم

آهسته تر به زندگی من قدم بنه
من گور دسته جمعی گل های مریمم

لب های من دو مار له اند و لورده اند
با بوی خون به سینه فرو می رود دمم

ای ماه! مهربانی تو می خورد مرا
ای ماه! من سیاه دلم از تو می رمم

بالا بلند خوبی عظمای مرحمت
نفرین به من که پیش فراوانی ات کم

 

 

از : سید رضا محمدی

 

 

 

در ساحل قدم می‌زنیم
دو سر ِ مکالمه‌ای عتیق را
محکم در دست‌هایمان گرفته‌ایم:
– دوسم داری؟
– دوست دارم.

با ابروهای شیارخورده
تمام حکمت دو عهد پیامبران منجم را
خلاصه می‌کنم
فلاسفه‌ی رضوان‌ها
و حکمای تارک دنیا را

و در نتیجه می‌گویم:
– گریه نکن.
– شجاع باش.
– ببین، همه…

لب‌ ور می‌چینی و می‌گویی
– باید بچه آخوند می‌شدی
و بی‌حوصله گام بر می‌داری
که هیچ‌کس
معلم‌های اخلاق را دوست ندارد.

چه می‌توانم بگویم
بر ساحل دریای کوچکی
که مرده‌است.

آرام آرام
آب
نقش‌ قدم‌هایی را می‌پوشاند
که دیگر محو شده‌اند.

 

 

از : زبیگنیف هربرت

ترجمه از : محسن عمادی

 

 

به این خوشم که شما گرفتارِ من نیستید

به این خوشم که من گرفتارِ شما نیستم

به سختیِ این کره­‌ی خاکی  

که هرگز زیر پاهای ما را خالی نمی‌کند

به این خوشم که می‌توان مسخره بود

گستاخی کرد و کلام را به بازی نگرفت

و سرخ نشد از موجِ کُشنده

هنگامی که آستین‌­هامان آهسته به هم ساییده می‌­شوند

 

و به این خوشم که شما در حضور من

به‌­راحتی دیگری را در آغوش می­‌کشید

و از این که شما را نمی‌­بوسم

آتشِ سوزان جهنم برایم آرزو نمی‌­کنید

خوشم که نام لطیف مرا، ای نازنین من

شبانه‌­روز به­‌بیهودگی یاد نمی‌­کنید

خوشم که در سکوت سرد کلیسا، ای آوازه‌­خوانان

برای ما سرود ستایش سر نمی­‌دهید

 

سپاس قلبی من از آن شما باد

شما که خود نمی‌­دانید

چه عاشقانه مرا دوست می­‌دارید

و سپاس برای آرامشِ شب­‌هایم

برای کم­‌یابیِ ملاقات‌­های تنگِ غروب

برای فقدانِ گردش­‌هامان زیرِ نورِ ماه

برای بی‌­حضوریِ خورشیدِ بالای سرمان

برای این‌که، افسوس! شما گرفتارِ من نیستید

برای این‌که، افسوس! من گرفتار شما نیستم.

 

 

از : مارینا تسوتایوا

ترجمه از : پریسا شهریاری

پیش نوشت :

ــ ترانه یی که برگردان فارسی آن را می بینید یکی از مشهورترین ترانه های سیاهان ِ آمریکاست (ترجمه شده حدود سال ۱۳۳۰ ) :

سام می لی ِ به جرم هم آغوشی با زن ِ سفیدپوستی لینچ شده است و این نوحه یی است که زن ِ او پی می لی ِ می خواند … این قطعه با دردناک ترین نغمه ی «جاز ِ» اصیل سیاهان همراهی می شود .

 

اون وخ کشیدنت بیرون.از پستو کشیدنت بیرون

صدتا آدم عربده کشون با بد و بیراه دنبالت .

باید خودت بودی و می دیدی ، سامی سوسکی :

تو خونه روده بُر شده بودم من از زور ِ خنده

از زور خنده

از زور خنده

روده بُر شده بودم من از زور ِ خنده .

کشیدنت رو زمین کشون کشون بردن انداختنت توو یه سُلدونی که درست و حسابی یه زباله دونی بود ، یه موش دونی بود .

منو می گی ؟ همون جور یه ریز می خندیدم

گرچه خدا بی سر و سامون تر از من دختری نیافریده

بی سر و سامون تر

بی سر و سامون تر

بی سر و سامون تر از من دختری نیافریده .

اون وخ اون پیره خر ِ سرخابی ــ کلونتر ــ

از میون ِ میله ها چشم غُره رفت و بت گفت :

«هی ، ننه سگ ! روونه ت می کنن به درک ِ اسفل ! »

چون دلت خواس یه بغل سفید توو خودش بچلوندت

یه بغل سفید

یه بغل سفید

یه بغل سفید توو خودش بچلوندت .

بغل ِ سفید برات گروون تموم شد سامی سوسکی.

چون که قیمتشو نه با پول

که با دل ِ من و جون خودت دادی سامی سوسکی .

قیمت ِ چشیدن ِ اون عسل ِ سرخ و سفید و

عسل سرخ و سفید و

عسل سرخ و سفید و

قیمت چشیدن اون عسل سرخ و سفید و .

آخ ! منو از این نومیدی سیاه بکش بیرون !

منو از چنگ ِ من ِ بیچاره ام بکش بیرون !

یه پیرهن ِ گُلی برام بیار که تنم کنم .

این بلاها حقت بود سرت بیاد !

حقت بود

حقت بود

این بلاها حقت بود سرت بیاد !

توو مدرسه ، یه بند

دور و وَر ِ خوشگلا می پلکیدی.

تو نمی تونستی یه سیاه باقی بمونی،

یه بند نگات دنبال پوستای سفید بود :

« زنای سیاه ، لایق ِ ریش ِ گدا گشنه ها ! »

یه بند نگات دنبال پوستای سفید بود :

« زنای سیاه ، لایق ِ ریش ِ گدا گشنه ها ! »

توو کله ات مدام

فکر سفیدا رو داشتی و

توو رختخواب سیات من ِ سیاهو ،

همیشه ، همیشه ی خدا تن ِ منو تشنه میذاشتی

همیشه ، همیشه ی خدا مرگتو آرزو می کردم .

همیشه ، همیشه ی خدا تن ِ منو تشنه میذاشتی

همیشه ، همیشه ی خدا مرگتو آرزو می کردم .

جلو چشممی : می بینمتون که بیرونای شهرین .

ماه محقق چشم خیره ی یه جغده .

توو شب ِ خوش که مثه بال ِ سوسک سیاه بود

آتیش از دلت زبونه می کشید

زبونه می کشید

زبونه می کشید

آتیش از دلت زبونه می کشید .

بگو ببینم : یارو مث شیر سفید بود ، مگه نه ؟

پشت ِ اتول ِ بیوکش سَتّ و سیر از اون پیاله ها خوردی

اون وخ یارو یه هو از خواب ِ خوش پروندت .

پشت ِ اتول ِ بیوکش سَتّ و سیر از اون پیاله ها خوردی

اون وخ یارو یه هو از خواب ِ خوش پروندت !

این جوری که ، خیلی خونسرد به ات گفت :

«ــ کاکا ! منو زور زورکی کشوندی توو تله !

] خوب دیگه : وقتش بود که یاد ِ ناموسش بیفته ! [

« زور زورکی ، کاکا ! … حالا میگی چه آشی واسه ت می پزم ؟

چه آشی

چه آشی

حالا میگی چه آشی واسه ت می پزم ؟ »

« میون ِ سفیدای شهر قضیه رو هوار می کشم

همچین که جیگر ِ همه شون برام کباب شه .

تو امشب تن ِ منو گرفتی

فردام من جونتو می گیرم کاکا پسر !

می گیرم

می گیرم

فردام من جونتو می گیرم کاکا پسر ! »

درسته که دل منو خنک کرد ، سامی ، اما همین کارم کرد ، همین کارم کرد !

واسه همین بود که ریختن از زندون بیرونت کشیدن

بُردن بستنت به یه درخت و ، سرتا پاتو قیر مالیدن و

ناله ت که بلند شد قهقه سون هوا رفت .

هوا رفت

هوا رفت

ناله که بلند شد قهقه شون هوا رفت .

منم این جا توو خونه قهقه م هوا رفته بود

اون قدر خندیدم که نزدیک بود بترکم .

با اون قاقای لذیذی که دلتو برده بود شکمی از عزا درآوردی

اما توُونشم دادی داداش !

دادی

دادی

اما توُونشم دادی داداش !

تقاص ِ اون دَلِگی رو ازت کشیدن سامی سوسکی

اما نه با پول

با دل من و جون ِ خودت تقاصشو دادی سامی سوسکی .

تقاص ِ لیس کشیدن ِ اون عسل سرخ و سفید و

عسل سرخ و سفید و

عسل سرخ و سفید و

تقاص ِ لیس کشیدن ِ اون عسل سرخ و سفید و.

آخ خ ! منو از این نومیدی سیاه بکش بیرون !

آخ خ ! منو از چنگ ِ من ِ بیچاره ام بکش بیرون !

آخ خ ! یه پیرهن گُلی بیار که تنم کنم ،

این بلاها حقت بود که سرت بیاد !

حقت بود

حقت بود

این بلاها حقت بود که سرت بیاد !

 

 

از : …

ترجمه از : احمد شاملو

با دندان‌هایی چون موش
باران خرد خرد سنگ را می‌جود.
جلوه‌ی درختان در میان شهر
چونان پیامبران است.

شاید هق‌هق گریستن ِ
عفریته‌های هولناک تاریکی است،
شاید خنده‌ی خاموش‌شده‌ی گل‌های آن دوردست،
در باغ است،
که می‌کوشد سل را درمان کند
با خش‌خش خود.

شاید زمزمه‌ی تقدس ِ
خشک‌سالی
در زیر هر پوششی است.

زمانی ناگفتنی
هنگامی که صدای بلندگوها پرحرفی می‌کند
و شعرها
ساخته از کلمات نیستند
بلکه از قطره‌ها.

 

 

از : میروسلاو هولوب

ترجمه از : حمزه موسوی‌پور

شبان‌گاه

بر سینه‌ی صخره‌ای عظیم

ابرکِ طلایی

اتراق کرد

سحرگاه

شتابان و رقصان

به اوجِ لاجورد روانه شد

ردّ ِ نمناکی اما

به پیشانیِ صخره‌ی تنها

بر جای مانده‌است

اکنون

صخره

به اندیشه‌ای ژرف غوطه می­‌خورَد

و می­‌گِرید آهسته

به پهنای دشت.

 

 

از : میخاییل لرمانتاف

ترجمه از : حمیدرضا آتش برآب

سقراط که زهر می‌نوشید
درختان می‌رقصیدند
و رشته‌ی باریک دود
بر فراز دودکش
می‌خواند

سقراط که زهر را
قطره قطره
خانه‌ها
در آفتاب
ساکن و سنگین ایستاده بودند

سقراط که نقطه‌ای گذاشت
پس واپسین سؤال
جهان
آونگی بود و
خمیازه می‌کشید

 

 

 

از : هالینا پوشویاتووسکا

ترجمه از : علیرضا دولتشاهی و ایونا نویسکا

عشق تو پرنده‌ای سبز است

پرنده‌ای سبز و غریب…

بزرگ می‌شود همچون دیگر پرندگان

انگشتان و پلک‌هایم را نوک می‌زند…

چگونه آمد؟

پرنده‌ی سبز کدامین وقت آمد؟

هرگز این سؤال را نمی‌اندیشم محبوب من!

که عاشق هرگز اندیشه نمی‌کند.

عشق تو کودکی‌ست با موی طلایی

که هر آن‌چه شکستنی را می‌شکند،

باران که گرفت به دیدار من می‌آید،

بر رشته‌های اعصاب‌ام راه می‌رود و بازی می‌کند

و من تنها صبر در پیش می‌گیرم.

عشق تو کودکی بازیگوش است

همه در خواب فرو می‌روند و او بیدار می‌ماند…

کودکی که بر اشک‌هایش ناتوانم…

*

عشق تو یکه و تنها قد می‌کشد

آن‌سان که باغ‌ها گل می‌دهند

آن‌سان که شقایق‌های سرخ بر درگاه خانه‌ها می‌رویند

آن‌گونه که بادام و صنوبر بر دامنه‌ی کوه سبز می‌شوند

آن‌گونه که حلاوت در هلو جریان می‌یابد

عشق‌ات، محبوب من!

همچون هوا مرا در بر می‌گیرد

بی آن‌که دریابم.

جزیره‌ای‌ست عشق تو

که خیال را به آن دسترس نیست

خوابی‌ست

ناگفتنی… تعبیرناکردنی…

به‌راستی عشق تو چیست؟

گل است یا خنجر؟

یا شمع روشنگر؟

یا توفان ویران‌گر؟

یا اراده‌ی شکست‌ناپذیر خداوند؟

*

تمام آن‌چه دانسته‌ام همین است:

تو عشق منی

و آن‌که عاشق است

به هیچ چیز نمی‌اندیشد…

 

 

 

از : نزار قبّانی

ترجمه از : سودابه مهیّجی

 

عشق من ، مساله ئی

تو را ویران کرده است .

 

من به سوی تو بازگشته ام

از تردیدهای خارآگین .

 

تو را راست و بـُـرنده می خواهم

چون جاده و شمشیر .

 

امّا تو پای می فشاری

بر این ساید خــُـردی

که من نمی خواهمش .

 

عشق من ، درکم کن ،

من تمام تو را دوست دارم ،

از چشم ها تا پاها ، تا ناخن ها ،

تا درونت

و تمامی آن روشنائی را

که با خود داری .

 

این منم ، عشق من ،

که حلقه بر در می کوبد ،

روح نیست ،

همان نیست که روزی

بر آستان پنجره ات ایستاد .

در را می شکنم :

درون زندگیت می آیم :

می آیم تا در روحت زندگی کنم :

و تو نمی توانی با من سر کنی .

 

باید در را به روی در باز کنی ،

باید از من اطاعت کنی ،

باید چشمانت را باز کنی

تا من درون آن ها به جستجو درآیم ،

باید ببینی من چگونه می روم

با گام هایی سنگین

در جاده هایی که

در انتظار منند ، با چشمانی کور .

 

نترس ،

من به تو تعلق دارم ،

امّا

نه مسافرم نه گدا ،

من ارباب توام ،

آن که در انتظارش بودی ،

و اکنون گام می نهم

در زندگی ات ،

سر ِ رفتن ندارم ،

عشق ، عشق ، عشق ،

و هیچ چیز جر ماندن با تو .

 

 

 

از : پابلو نرودا

ترجمه : احمد پوری

 

 

 

جنگ‌های نکبت
وقتی عشق مقصود ما نیست
نکبت
نکبت.

سلاح‌های مفلوک
که کلمه نیستند
مفلوک
مفلوک.

مردمان مکنت
که عاشقند و می میرند
مکنت
آه مکنت!

 

از : میگوئل هرناندز

‌ترجمه از : محسن عمادی

 

اگر می‌خواهی ترکم کنی
لبخند را فراموش نکن
کلاه می‌تواند از یادت رود
دستکش، دفترچه‌ی تلفنت
هر آن چیزی که باید دنبالش برگردی
و در ناگهان برگشت گریانم می‌بینی
و ترکم نمی‌کنی

اگر می‌خواهی بمانی
لبخندت را فراموش نکن
حق داری زادروزم را از یاد ببری
و مکان اولین بوسه‌مان
و دلیل اولین دعوای‌مان
اما اگر می‌خواهی بمانی
آه نکش
لبخند بزن . . .

بمان !

 

 

از : هالینا پوشویاتووسکا

ترجمه از : علیرضا دولتشاهی و ایونا نویسکا

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی